Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
۲۱ مطلب با موضوع «فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد» ثبت شده است
bad girl
bad girl شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۲۳ ب.ظ

و پایان بازی...+به سخنان اخرش توجه کنید و ج سوالات رو بدین

امروز اخره این داستانه بالاخره تموم میشه 

برای اخرین بار نگاهی به پشت سرم انداختم و بهترین افراد زندگیمو دیدم

هرکسی تا الان مثله من دردکشیده بود پشت سرم بود 

نایون و لبخندای قشنگن 

سانا و موهای هویجیش 

اوه روم و چشمای رنگی درخشانش 

جونگ کوک و لبخند خرگوشی کیوتش 

شوگا و لبخند ادامسی معروفش 

سونگ کیو و چشمای همیشه مهربونش 

ووهیون و لبخندای همیشگیش 

و خودم کیم تهیونگ و لبخندای معروف مستطیلیم 

چند قدم جلوتر رفتم و لبه ی پشت بوم ایستادم 

باد خنک از لابلای موهام عبور میکرد 

یاد بچگیام افتادم که لبه ی پنجره وامیستادم و بقیه رو میدیدم 

با صدای بلند خندیدم اولین خنده ی واقعیه من بعد از مدتها بود 

ما هممون دردکشیده بودیم و خدا میدونه چقدر ادم مثله ما وجود داره 

اما ما قربانی ادمای خودخواه زندگیمون شدیم 

کسایی که از دوست داشتن حالا به هرنوعی فقط ادعاشو بلد بودن 

ما هرچیزی رو تجربه کردیم 

از دست دادن کسایی که دوستشون داریم,دروغ,خیانت,تهمت,قضاوت و خیلی چیزای دیگه 

اما ظاهرا قوی موندیم ما این شدیم الان!

هرکسی از ما یه شغل عالی داره و زندگی خوبی ساخته 

اما از درون ما همون بچه هاییم که از ترس زیر میز قایم میشدن و زانوهاشون رو جمع میکردن 

همونا که بیصدا اشک میریختن 

ما جسما بزرگ شدیم اما روحمون همونه همونقدر بچه و معصوم 

گذشته ها هیچوقت نگذشتن برای ما هربار با هرطلوع خورشید زخمامون سر باز میکنن و میسوزن 

و درمانی براشون وجود نداره...

برای بار اخر به پشت سرم نگاه کردم و بعدش...

تنها چیزی که دیدم سیاهی مطلق بود 

 

 

 


و گادددددد بالاخره تمومش کردم پایانش بنظرم منطقی ترین پایان ممکن بود با اینکه بنظرم سرشار از ایراد بود 

ولی موضوع این فیکشن کاملا اجتماعی بود چیزی ک برای هرکسی پیش میاد و هدفم من نشون دادن عمق مشکلات افراد بود 

و یچیز دیگه قراره یه جایگزین داشته باشه ک بعدا راجبش میگم حالا 

اما خب یسری سوالات دارم ازتون 

1.پایان داستان چطور بود؟

2.بیشتر با کدوم شخصیت همزاد پنداری کردین؟

3.قشنگ ترین قسمت کدومش بود؟

4.بنظرتون در کل داستان چطور بود؟

 

 

ممنون میشم تو خ جوابشونو بدید ^^

__ ‌ ‌‌
Last Comments :
bad girl
bad girl جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۲ ب.ظ

دروغ گفتن

دروغ گفتن و پنهان کاری خیلی اسونه 

اولش سخته اما بعدش مدام ادامش میدی 

یادمه اولین بار که دروغ گفتم میگفتم حالم خوبه 

یه لبخند مصنوعیم رو لبم بود 

اما بعدش ادامش دادم 

سالیانه سال شد 

شاید ده سالی شده باشه 

دروغا بیشتر شد 

گفتم یه زندگی ایده ال دارم 

یه خانواده بینظیر دارم 

یه عالمه دوست مهربون دارم 

اما همشون دروغی بیش نبودن 

ولی شاید بقیه انقد احمق بودن ک باور میکردن 

شایدم من حرفه ای شده بودم 

خودمم باورم شده بود انقد همه چی خوبه 

اما اون حباب کوفتی ترکید 

و بعدش بوم واقعیتو دیدم 

و فهمیدم خودمم غرق این دروغای شیرین بودم 

و الان حتی یادم نمیاد زندگی کردن چجوریه:)

 

 

خاطرات کیم تهیونگ 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۸ ب.ظ

بی نقص...

_میدونی بهت حسودیم میشه 

+چرا؟

_تو همه چی داری هرچیزی که هرکسی ارزشونو داره از پول گرفته تا خانواده خوب 

+اشتباه نکن من هیچی ندارم 

_انقدر قدرنشناسی؟

+من قدرنشناس نیستم اما تو اشتباه میکنی قبل از قضاوت کردن جای پای من قدم بذار ببین چی بودم و چی شدم کتاب رو از روی جلدش قضاوت نکن پشیمونی میاره 

_تو فقط دنبال جلب توجه هستی انقد فیک نباش 

+من فیک نیستم من فقط چیزایی رو کشیدم که ادمای سطحی نگری امثال تو نکشیدن:)

 

 

خاطرات لی سونگ کیونگ 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl جمعه, ۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۱ ب.ظ

سخته...

سخته تو زندگیت از چیزی بگذره که زمانی به امیدش زنده بودی 

اما من گذشتم از همشون 

تو بازه های زمانی مختلف از هر رویایی که داشتم گذشتم 

فهمیدم این جمله که دنیا دوروزه و باید لذتشو ببری دروغی بیش نیست 

اگه میخواستم این کارو بکنم الان این نبودم 

دنیا اونجوری که میگن خوب و پشمکی نیست منم نمیخواستم جوری غرق رویا بشم که نتونم واقعیتو ببینم 

کشیدم بیرون از هر چیزی که زمانی بخاطرش زنده بودم 

و واقعیت رو دیدم 

دیدم هیچ چیزی قشنگیش همیشگی نیست 

اما پشیمون نیستم 

شاید اگه از رویای دنسر شدنم نمیگذشتم الان انقد موفق نبودم:)

 

 

خاطرات دادستان  پارک ایرین 26 ساله

 

 

_بخشی از فیکشنی که شاید نوشته شود

bad girl
bad girl پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

ارزش نداره

ارزش نداره توی دنیایی بمونی که دوست نداره 

قبولت نمیکنه 

و همیشه از نظرش یه ادم اضافی هستی 

برای من چنین حسی داره 

تنهایی,بی پناهیی,سرما و درد 

زندگیه من تو این چهار واژه خلاصه میشه 

اما چرا دارم ادامه میدم؟

خودمم نمیدونم 

فقط میخوام تموم شه مهم نیست به چه روشی:)

 

 

خاطرات هیرای سوکی 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که احتمالا نوشته خواهد شد:))))

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

مادر

خانواده واژه ی جالبیه 

نمیدونم برای بقیه چه مفهومی داره 

اما من تا جایی که یادمه همچین چیزی رو نداشتم 

همیشه و همیشه خودم بودم 

زندگی قرار نیست مثله قصه ها گل و بلبلی باشه 

همه ی پدر مهربون و مادر مثلا دلسوز ندارن 

چون همه ادمن و متفاوتن 

ازین واژه که اونا فقط به فکرت هستن متنفرم 

اگه به فکر بودن میفهمیدم بالاخره ک دوسم دارن 

اما حتی اگه بابامم دوسم داشت مامانم نداشت 

ازم متنفر بود و من نفرتو میدیدم از تو چشماش 

منم ازش متنفر شدم 

البته به مرور زمان متنفر شدم 

اول دوسش داشتم شبیه ملکه ها بود اما نشون داد لیاقتشو نداره 

منم نخواستم تا ابد یه توسری خور احمق باقی بمونم 

و الان میبینم حق داشتم متنفر باشم

از اون زن به اصطلاح‌ مادر در حد مرگ بدم میاد 

و فقط همین نیست کاری کرد از همه ی مادرا متنفر بشم 

یاد اون جمله افتادم که میگفت 

هر زاینده ای مادر نیست 

لعنت به همشون 

 

 

 

خاطرات کیم تهیونگ 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ

انتقام

وقتی جوون بودم به امید انتقام زنده بودم 

میخواستم انتقام همه چیزو از مسبباش بگیرم 

بزرگتر شدم و عاقل تر شدم 

اما همچنان اتیش انتقام تو وجودم بود 

و اره انجامش دادم 

لذت بردم وقتی به پام افتاده بودن و التماس میکردن 

انگار کارما یجا بدرد خورده بود 

با لبخند به التماساشون گوش میدادم 

ولی همون روز از بیرحمی خودم ترسیدم 

من به کسی که منو به دنیا اورد رحم نکردم 

اما بعدش تک تک لحظات اومد جلوم و مانع از پشیمونی شد 

ولی انتقام فقط یه شادی موقت بود 

و به من یاد داد چیزی که از دست رفته دیگه هیچوقت نمیاد:)

 

 

خاطرات ایم یونا 32 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ب.ظ

درد کشنده...

درد کشنده وقتیه که به خودت میای و میبینی دیر شده 

دیگه نه تو اون ادمی نه ادمای اطرافت اون ادما هستن 

میری توی پارک بازی کردن بچه هارو میبینی و ته دلت قصه میخوری 

رویاپردازیای دیگرانو میشنوی و یه پوزخند غمگین میزنی 

و خاطرات برات چیزی جز درد و عذاب نیستن 

این درد کشندست 

یکی میگفت ما همیشه بخاطر کارهایی که نکردیم عذاب میکشیم نه کارهای اشتباهی که کردیم 

این حقیقت محضه 

من درد انجام نداده هامو دارم میکشم همون حسرتام 

من دارم عذاب میکشم با اینکه مستحقش نیستم 

اما اعتراضی نمیتونم بکنم 

شاید چون این زندگیه؟ :)

 

خاطرات مین یونگی 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 

bad girl
bad girl يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۹ ق.ظ

صبر

روزانه حرفای زیادی میشنوم 

توهین,سرکوفت,تحقیر,کنایه و هزارتا چیز دیگه 

اما هیچکدوم به اندازه ی حرفای نزدیکام اذیتم نمیکنه 

من نمیتونم نشون بدم 

واقعا نمیتونم نشون بدم چقدر دوسشون دارم 

هرثانیه بغلشون کنم یا بهشون بگم دوستون دارم 

حتی اگرم بگم فکر نکنم تغییری کنه 

بازم من همون ادم بی احساسیم که بقیه میشناسنش 

میگن همه ی کارام ادا هست 

میگن مشکلات رو بزرگ میکنم 

اما همیشه برام جای یسواله چجور افرادی که چیزی جز اسم و سنمو نمیدونن اینطور قضاوت میکنن؟

ادعا میکنن خیلی باهوش و منطقین و ادم مثله من پره تو دنیا 

اما بکی میگفت تا جای قدمای کسی پا نزاری نمیتونی درکش کنی 

واقعا اینجوره 

من ادم بدی نبودم اما شدم 

درواقع مجبور شدم که بشم 

گاهی شخصیت منفی بودن بد نیست نه؟ :)

 

 

خاطرات مین یونگی 12 ساله 

 

 

_قسمتی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد

 

bad girl
bad girl پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۴ ب.ظ

شکست...

شکست چیزی بود که تو هر لحظه از زندگیم تجربش کردم

اما هیچوقت به اندازه ی زمانی که تورو باختم زمین نخوردم 

من راحت گذشتم ازت اما بخاطر خودت بود 

بهش کمک کردم تا حسشو بفهمه گفتم شاید با اون خوشحال شی 

با خوشحالیه تو منم خوشحال میشدم بالاخره 

اما گذشت و گذشت من بیشتر غرق حسم شدم 

نشد فراموشت کنم اما نمیخواستم زندگیتو خراب کنم

سکوت کردم و از درون خورد شدم 

ازت هیچوقت حتی یکبار ناراحت نشدم 

همیشه حق رو بهت دادم 

اما میدونی یکی یه حرف خوبی بهم زد 

بهم گفت عاشق مثله تو کم پیدا میشه 

عاشق شدن اسونه عاشق موندنه که سخته 

من عاشق واقعی بودم شاید تو نفهمیدی اما همه فهمیدن 

بیا توی زندگیه بعدی عاشق هم بشیم باشه؟ 

و متاسفم که هنوز دوست دارم 

 

خاطرات چوی این ها 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 

۱ ۲ ۳ بعدی
Made By Farhan TempNO.7