Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
۱۸ مطلب با موضوع «My favorites» ثبت شده است
bad girl
bad girl جمعه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۰۱ ب.ظ

First

صدا زدن های مکرر دوستشو میشنید ولی نمیتونست بمونه 

با سرعت از دانشگاه خارج شد و سر کار پاره وقتش رفت

تقریبا بیشتر زندگیش یا کار میکرد یا درس میخوند 

با به یاد اوردن حرف معلم دبیرستانش پوزخند تلخی روی لبش نشست 

" ساعتایی که مطالعه میکنی نمراتت رو مشخص میکنه"

"ولی الان چی!؟ الان کاری جز درس خوندن بلد نیستم "

گاهی از فکرای توی سرش احساس سرگیجه میکرد

به چیزهایی فکر میکرد که مهم نبودن 

به اتفاقاتی که گذشته بودن حتی مهم هم نبودن 

مثل پروژه اخر ترم قبلی و چیزایی نظیر این 

توی سرش پر از چرا ها و هزاران سوال بود 

با شنیدن صدای در کافه سرشو بالا آورد و به فردی که وارد شد نگاه کرد 

فرد خوش چهره ای بود 

پوست سفید و قد بلندش خیلی توی چشم بود 

ولی بیشتر از اون چشمای بیروحش مشخص بودن

با همون چهره ی سردش جلو اومد 

- یه آیس امریکانو لطفا 

لبخند ارومی به مشتری جدید زد 

+ حتما ..3 دلار میشه 

پسر پول رو پرداخت کرد و منتظر موند

چند دقیقه بعد سفارشش رو تحویل گرفت و تشکر ارومی کرد 

با رفتن پسر به ساعت نگاه کرد و دید تایم کاریش تمام شده و باید بره 

سمت دفتر رییسش رفت 

اروم در زد و با اجازه ی اون وارد شد 

+ عام وقت بخیر رییس تایم کاریم تمومه میتونم حقوق امروزم رو بگیرم؟

مرد نگاه بی تفاوتی بهش انداخت 

- نخیر نمیشه مشتریا ازت راضی نیستن خصوصا امروز حقوق نداری فعلا 

سعی کرد یادش بیاد چیکار کرده که میگن خوب نبوده 

ولی هیچی یادش نمیومد 

+ رییس من به این پول نیاز دارم و جدای از اون این حقمه لطفا 

مرد نیشخندی زد و با دست به در خروجی اشاره کرد

دیگه نتونست تحمل کنه و صداشو بالا برد 

+ رییس این درست نیست من دارم از زندگیم میگذرم و اینجا کار میکنم ولی این کارتون بی عدالتیه 

مرد با اخم غلیظی بلند شد و یقه ی پسر رو گرفت 

- تو فک کردی با بیست سال سن میتونی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟ گورتو گم کن پسره ی احمق 

و بعد از حرفش مشت محکمی به صورت سفید پسر زد 

پسر با بهت دستشو روی زخم کنار لبش گذاشت و با ترس به مرد خیره شد 

دیدن این چهره از صاحبکارش یادآور خاطرات تلخ گذشتش بودن 

بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه میلرزید و نمیتونست حرکت کنه 

احتمالا بازم یکی از همون حمله های عصبی بهش دست داده بود 

مرد که دید پسر نمیره خواست دوباره جلو بره که یهو در مغازه باز شد

همون مشتری با چشمای سردش و اخم ظریف بین ابروهاش وارد شده بود 

با قدم های محکمش اومد و جلوی پسر ایستاد و یقه ی مرد رو گرفت

- اجوشی کارت غیر قانونیه حق نداری دست روش بلند کنی الانم دعا کن نخواد شکایت کنه چون اگه بخواد منم به عنوان شاهد ، شهادت میدم

یقمو ول کرد که مرد چند قدم به عقب رفت 

سمت پسر رفت و با سختی از روی زمین بلندش کرد و از مغازه خارج شدن

پسر رو روی سکو نشوند و دستاشو دورش حلقه کرد 

میدونست دچار حمله ی عصبی شده خواهرشم همینطور بود

با به یاد اوردن خواهرش لبخند تلخی روی لبش نشست و دستاشو از دور پسر باز کرد 

و در عوض صورتشو قاب کرد 

- نگاه کن هیچی نیست ... تموم شد خب؟ من اینجام دیگه کسی نمیتونه کاری بکنه 

بعد از دقایقی تنفس پسر به حالت عادی برگشت و به ناجیش نگاه کرد 

و تازه متوجه شد این پسر همون مشتری امروزشه 

با دستپاچگی ،دستاشو از دستای گرم مرد در آورد و بلند شد 

+ من واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چطور جبران کنم ولی خیلی ممنونم یجورایی بهتون مدیونم 

مرد لبخند خشکی زد و دستشو روی بازوش گذاشت 

_ تشکر لازم نیست وظیفه ی انسانیمه 

پسر لبخند ارومی زد و تعظیم کوتاهی کرد 

ولی با به یاد اوردن چیزی با عجله سمت مرد چرخید 

+ اوه راستی من اسمتونو نمیدونم میتونیم آشنا شیم 

مرد اینبار خنده ای از کیوتیه پسر کرد و سرشو تکون داد 

- البته من مینهو هستم لی مینهو ... میتونی لینو صدام کنی 25  سالمه و دامپزشکم تو چی؟ 

با شنیدن سم مرد لباش به شکل او در اومد 

+ خب منم جیسونگ هستم هان جیسونگ...و خب 19 سالمه بزودی 20 سال و دانشجوی روانشناسیم خوشبختم 

و دستشو دراز کرد به طرف مرد 

مینهو دست سردشو بین دست گرم خودش گرفت 

- منم خوشبختم هانی ... من باید برم ولی میبینمت بزودی 

دستشو ول کرد و سمت ماشینش رفت قبل رفتن دستی برای جیسونگ تکون داد و لبخندی زد و بلافاصله وارد ماشینش و رفت 

ولی این تازه آغاز این دو نفر بود 

 

 

 

- بخشی از فیکشنی که قراره نوشته بشه 

 

پ.ن: کاپلشم که فک کنم واضحه مینسونگه مدیونید فک کنید رو این کاپل کراشم 

پ.ن: و همچنان فک نکنم بخوام کامنتای پستای این مدلیمو باز کنم 

 

 

bad girl
bad girl پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ

Familiar stranger

21جولای 

امروز توی مترو نگاه فردی رو روی خودم حس کردم و برگشتم پشت سرم رو دیدم 

پسری با چهره ی سرد و چشمای بی روح بهم زل زده بود

انگار با چشماش تا عمق وجودم نفوذ میکرد 

عجیب بود ولی برام آشنا بود خیلیم زیاد 

 


2 ژانویه 

بازم همون پسر رو دیدم با همون حالت چهره ی قبلی 

یعنی اون منو میشناسه؟ 

پس چرا من یادم نمیاد؟ 

 


18 ژانویه 

بازم همون ادم لعنتی داری گیجم میکنی 

من نباید بهت فکر کنم نباید اینجوری باشه ولی هست 

انگار مغزم تو رو فراموش کرده ولی قلبم تو رو یادشه 


4فوریه 

حس خیانت دارم 

حیات به دختری که قراره باهاش ازدواج کنم 

چرا وقتی دارم ازدواج میکنم قلب ، روح و ذهنم پیش یکی دیگست؟ 

پیش کسی که نمیشناسمش؟ 

من دیوونه شدم 

یه دیوونه ی عوضی 


29 فوریه 

مدت زیادیه ندیدمش و کم کم دارم نگران میشم 

عجیبه ولی تمرکز روی هیچی ندارم 

نه کارم نه هانا نه هیچکس دیگه ای 

باید پیداش کنم هرطور که شده

 


1 می 

پیداش کردم بالاخره بعد از مدت ها ولی نه خودش رو بلکه سنگ قبرشو 

نمیدونم چرا ولی اشکام بی اجازم سرازیر شدن 

چرا قلبم انقدر درده؟ چرا لعنتی چرا؟ 

من میخواستم باهاش حرف بزنم حتی شده یک بار ولی این فقط یه رویا بود


14 می 

دوستش یه نامه داد بهم نامه ای که اون برای من نوشته بود

خوندمش نه یک بار بلکه شاید هزار بار ولی بازم تغییر نکرد 

من یادم اومد همه چیزشو 

کسی که من بارها توی آغوش گرمش میخوابیدم رفته بود برای همیشه 

رفت همونجایی که بابام قصشو میگفت برام 

جایی بنام بهشت 

الان خوشحالی مگه نه؟ دیگه راحتی؟ 


29 می 

شاید دیره ولی باید بگم این رو 

دوست دارم جهیون 

خیلی دیره خیلی دیر ولی تو میشنوی مگه نه؟ 

یادته میگفتی وقتی یکی میمیره تبدیل به یه ستاره توی آسمون شب میشه و بهت گوش میکنه؟ 

تو ستاره ی شب منی جهیونا هرشب با پررنگ ترین ستاره آسمون حرف میزنم به امید اینکه تو باشی 

توی نامه گفتی توی این دنیا لی تیونگی وجود نداره که عاشقت باشه 

ولی درستش اینه تو این دنیا تیونگ و جهیون بهم نمیرسن 

کجای دنیا عاشقا بهم رسیدن که ما دومیش باشیم!؟

هیچ جا 

ولی بیا توی دنیای بعد عاشق هم بشیم بازم باشه ؟ 

دوستدار تو لی تیونگ 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

Letters from me to me + یه انتشار دوباره

با اینکه ازم بعیده اما فکر کنم بعد مدت ها بهترین دوستمو پیدا کردم 

سایه ی من بهترین دوست منه 

تنهام نمیزاره و خیلی از وقت ها پشتمو خالی نمیکنه

ازت ممنونم که تنهام نذاشی و همیشه پشتم بودی 

ممنونم که حتی اگه تنها بودم بازم هرچند دروغین اما کنارم بودی

دوست دارم تا ابد 

 


24 ژانویه2018

نمیدونم چرا هربار میبینمت قلبم تند تند میزنه 

این چه حسیه دارم گیج میشم ولی عجیبه که...

این حسو دوس دارم 


30 ژانویه 2018 

با گذشت زمان فکر کردم میتونم بگم دوستا عادیه برای هم قلبشون بزنه ولی اینطور نبود...

من قلبم فقط برای ینفر تند میزنه اونم تو هستی

الان با قاطعیت میتونم بگم این عشقه 

 


13 فوریه 2018

میدونی همه عاشق میشن و ممکنه حتی عاشق بمونن ولی همه بهم نمیرسن 

چون چیزی که لازمه ی عشق شجاعت و اعتماده 

چیزی که من ندارم...

 


18 فوریه 2018

خیلی سخته هرروز دارم چهرتو میبینم که با شادابی بهم لبخند میزنی ولی نتونم کاری کنم...

کاش بتونم یجا تا ابد حبست کنم و برای خودم نگهت دارم

من متاسفم هم لایق نیستم هم اضافیم تو زندگیت و با خودخواهی میخوام باقی بمونم 


25 فوریه 2018

مامانم راست میگه من هیچی ندارم که بهش افتخار کنم هیچی 

نه چهره ی زیبا ، نه اخلاق ، نه موقعیت خوب و نه هیچ چیز دیگه 

تنها چیزی که دارم یه غرور دروغینه و یه قلب شکسته 


2مارس 2018 

میدونی چی جالبه؟ اینکه امروز شاهد اعترافت به دوست قدیمیم بودم 

و با لبخندی که بیشتر شبیه کش اومدن گوشه ی لبام بود به کاراتون نگاه کردم 

از مراقبتا و بوسه های یواشکیتون گرفته تا جیم شدناتون 

ولی اشکال نداره تحمل میکنم حتی اگه غیرممکن باشه...


11 مارس 2018

روز عجیبی بود امروز

مامان فوت کرد و من؟ هیچ حسی نداشتم نه ناراحت نه خوشحال 

اون ادم برای من هرچیزی بود جز مادر ولی بقیه فکر میکنن من دارم چرت میگم 

ای کاش یکی جای من بود تا بفهمه تنفر از مامانا یعنی چی 

با تموم اینا خاله حتی با اینکه شاهد همه چیز بود ولی بازم محکم دوطرف یقمو گرفته بود و سرم داد میزد 

بهم میگفت بی احساس... بی رحم...سنگدل 

چیزای جدیدی نبودن من همیشه همین بودم 

مامان هر‌چند میدونم لایق این لقب نیستی ولی متاسفم که تحملم کردی اینهمه سال متاسفم که یه بازنده هستم! 

 


20 مارس2018

میگن دوستا ناراحتی رو از چهره ی هم میفهمن ولی تو چرا نمیفهمی؟ 

چرا لبخندای مصنوعیمو نمیبینی؟ 

امروز بالاخره بعد مدت ها اومدی سمتم یه لحظه ذوق کردم ولی بعدش فهمیدم اومدی بپرسی اون کجاست 

و بعدش فهمیدم من هیچ شانسی ندارم 

حتی اگه دنیا به اخر برسه تو منو نخواهی دید چون من اون نیستم...

ببخشید که عاشقتم و ببخشید که نمیتونم نباشم...


25 مارس2019

یکسال گذشت..

و شما هنوز با همین با اینکه فکر میکردم قراره جدا بشید 

من یه عوضی نیستم فقط نتونستم فراموشت کنم 

توی این یکسال من فرقی با یه دیوونه ندارم 

از کسی که هر شب مست میکنه و توی خیابونای باصدای بلند گریه میکنه و چند لحظه بعدش با یادآوری خاطرات مثله احمقا میخنده چه انتظاری داری؟ 

من یه دیوونم ... یه دیوونه که عاقل نمیشه 

و میدونی چی بدتره؟ 

شما تصمیم به ازدواج گرفتید و من قراره بیام و کسی که عاشقشم رو راهی کنم...


14 ژوئن 2019

بالاخره اونروز رسید 

روزی که باید کسی که عاشقشمو راهی زندگی مشترکش کنم 

امروز خیلی جذاب شدی حتی از قدیم بهتر 

و من نمیتونم جلوی ادامه ی این احساساتو بگیرم 

من دارم زندگی میکنم با لبخندای تو ، با جدی بودنات، با عطر تنت،  با همه چیزت

و وقتی که واژه ی بله از دهنت در اومد من ضربان قلبمو حس نکردم 

این یعنی پایان اخرین امید من! 


28 نوامبر 2022

دوسال گذشت و همچنان هیچی تغییر نکرده 

جز ورود یه پسر کوچولو به زندگیتون 

میخواستم ازش متنفر باشم و با فریاد بهش بگم من میخواستم جای مادرت باشم ولی بی انصافیه 

فکر کنم هنوز ذره ای قلب دارم 


1 دسامبر 2022

امروز یه دختر کوچولو رو دیدم بهم حرفای جالبی زد 

بهم گفت عشق زیباست ولی عشق کوره بهش خندیدم ولی با بقیه حرفاش دیگه لبخندی نزدم 

میگفت مادرش بهش میگفته اگه عاشق باشی درد میکشی یه درد شیرین ولی تهش خوشحالی 

بخاطر اون چون دوسش داری بخاطر اون میخندی حتی اگه غمگین باشی 

بخاطر اون وانمود میکنی قوی هستی با اینکه صدمه دیدی 

و بعدش رفت 

جالبه کاش منم همچین خانواده ای داشتم 

شاید همه چیز از بن و ریشه خراب بود 

من همیشه حسرت بزرگی داشتم اونم خانواده بود 

خانواده ای که حسرتش تبدیل به عشق به فرد دیگه ای شد 

و زمان؟ درمانش نکرد بلکه بدترش کرد 

من دارم با حسرت های بچگی و نوجوونیم زندگی میکنم 

و این خود مرگه...

دفتر خاطرات عزیزم 

نمیدونم دیگه بتونم بنویسم یا نه ولی ممنونم که تنها همدمم بودی

خداحافظ

 

 

 

 

- فیکشنی که منتشر نخواهد شد 

 


اینبار واقعا مردد بودم که این یکیرو منتشر کنم یا نه ولی در اخر گفتم هر چه باداباد 

امیدوارم خوشتون اومده باشه 


یکی بهم گفت ارزش دوباره پست کردن رو داره منم میخوام دوباره پستش کنم برای اخرین بار اوکی؟ 

و یچیزی یه کلیشه ی احمقانه هست که میگه اگه اون خوشحاله با کسی که دوسش داره پس منم خوشحالم این کلیشه یه دروغ محضه و شاید کل هدفم از نوشتنش همین بود رد کردن یه کلیشه ی قدیمی و مزخرف 

 

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

Without love

طبق روالی که توی پنج سال گذشته داشت باز هم به همون ایستگاه قطار اومده بود 

احمقانه منتظر کسی بود که میدونست نمیاد 

میدونست رها شده و قرار نیست برگرده ولی با امید واهی منتظر میموند 

بقیه احمق خطابش میکردن اما براش اهمیتی نداشت 

اون احمق نبود فقط عاشق بود 

اون پنج سال قبل رو به خوبی بیاد می آورد 

یادش میومد چطور دور انداخته شده 

و چه حرفایی شنیده بود 

اما عشق کوره و افراد عاشق نابینا هستن

نمیدونست چطور به اینجا رسیدن 

کاپلی که به رومئو و ژولیت بین دوستاشون معروف بودن الان از هم خبری نداشتن...

حتی نمیدونستن طرف مقابل زندست یا مرده

جونگ جیهو عاشق پارک لیجانگ بود 

لیجانگ هم عاشقش بود ولی عشق همه چیز نیست 

گاهی دو نفر میتونن توی یه رابطه باشن اما عاشق هم نباشن 

و گاهی میتونن دو نفر عاشق هم ولی از هم جدا باشن 

هرچیزی ممکنه 

ولی جیهو هیچوقت دوست نداشت پایان اونا این بشه...

اون دوست نداشت رها بشه 

نمیخواست از زندگیش دست بکشه 

ولی دنیا اونجوری که ما میخوایم نمیچرخه و اون این رو دیر فهمید...

 

- بخشی از فیکشنی که نوشته نشد

bad girl
bad girl سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۵ ق.ظ

Beautiful moment

 

باورش نمیشد از فرد روبروش زده شده بود 

کسی که بخاطرش خودشو از فرد پاک و معصوم تبدیل به همچین عوضی کرده بود 

ولی الان؟ حتی حسابشم نمیکرد 

حتی عاشقشم نبود 

اون فقط بهش وابستگی داشت

که اونم از بین داشت میرفت 

دوسال قبل همه چیز ازین کافیه شروع شد 

کافه ای با تم قهوه ای که باعث شد توی یک نگاه عاشقش بشه 

مسخرست نه ؟ ادما بعد سالیان سال هم همو خوب نمیشناسن ولی به عشق در یک نگاه اعتقاد دارن

بالاخره لب باز کرد 

+ فکر نمیکردم بیای

با چهره خنثی بهش خیره شد 

- برای تموم کردن یه اشتباه باید میومدم 

ابروهاشو بالا برد 

+ اشتباه؟ بنظرت علاقت به من یه اشتباه بود ؟ 

دختر هومی کرد و به چشماش نگاه کرد 

- اره بزرگترین اشتباه زندگیم عاشق تو شدن و عوض کردن خودم بخاطر تو بود 

+ پس چرا انجامش دادی؟ چرا عاشقم شدی؟

- زندگی مسخرست میدونی همه چیز از اولین باری که دیدمت شروع شد ... خیلی شبیه پدرم بودی میدونی من اونو بچه که بودم از دست دادم ولی خاطراتش یادمه...اخلاقت،  چهرت و همه چیزت شبیهش بود ... من فکر میکردم میتونم باهات باشم و یاد پدرم رو زنده نگه دارم... ولی هیچ چیز انقدر راحت نیست 

داشت با ارامش به حرفای دختر گوش میداد 

- میای با هم بریم جایی 

جواب مثبتش رو اعلام کرد و با هم سمت پارکی که برای اون دختر سرشار از خاطرات تلخ و شیرین بود راه افتادن 

توی مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد و جز صدای خش خش برگای نارنجی زیر پاهاشون چیزی سکوت رو نمیشکست 

با رسیدن به پارک کوچیک واردش شدن و روی یکی از صندلیای کنار پارک نشستن 

- اینجا اخرین جایی بود که با بابام اومدم... اونموقع پنج سالم بود و وقتی اون مرد تولد شیش سالگی من بود ... بعد از مرگش وقتی اومدم توی این پارک چیزی جز غم حس نمیکردم... اخرین بار یادمه چطور میخندید و با عشق نگام میکرد ...ولی بعد از اومدن به اینجا وقتی مرد بچه های مدرسه هم اومدن... بهم میگفتن بچه یتیم... میگفتن بدون پدر و مادرم...

قطره های اشک بدون اینکه دست خودش باشن از چشماش پایین میریختن

- من ترسیده بودم ولی کاری نمیکردم... من به خودم خیانت کردم...از ترس میرفتم و زیر وسایل بازی قایم میشدم...و بعدش به یتیم خونه رفتم و بازم کم و بیش میومدم اینجا ...من از خودم خجالت میکشیدم و هربار با اومدن به اینجا این خجالت بیشتر می‌شد با خودم میگفتم تو به بچگی هات خیانت کردی... تو میتونستی سوآ کوچولو رو نجات بدی اما ندادی و فقط سکوت کردی و اشک ریختی و این ضعیف بودنتو نشون میده 

بالاخره پسر سکوتش رو شکست 

+ تو ضعیف نبودی تو فقط ترسیده بودی... و ترس نشون دهنده اینه تو چیزای زیادی برای از دست دادن داشتی... اگه یکی از من بپرسه زندگی چیه؟ میگم زندگی غمه...از بین شادی ، غم عصبانیت و لذت زندگی بیشتر از غم و عصبانیت تشکیل شده... اما هیون سوآ اگه کسی حرفای ناخوشایندی بهت میزنه یعنی اون فرد از درون آسیب دیده  به دل نگیر حتی اگه حرف افرادی مثل مادر و پدرت باشه

با اینکه میخواست فراموشش کنه اما با حرفاش بیشتر داشت جذبش میشد 

- من واقعا دلم میخواد بمیرم گاهی با خودم میگم چی میشه اگه یه انسان کمتر بشه؟ قطعا دنیا ادامه پیدا میکنه نه؟ 

پسر با چهره همیشه خنثی بهش نگاه میکنه 

+ اگه میخوای بمیری ، بمیر اما فردا بمیر...اگه فکر میکنی فردا برات سخته پس فردا بمیر...اگه هرروز رو اینجوری بگذرونی بالاخره یروز خوبم میاد... یروز میاد با خودت میگی" چه کار خوبی کردم  خودمو نکشتما" ... هیون سوآ همونطور که روزای خوب گذشت روزای بد هم بالاخره میگذره ... اگه تا اونروز دووم بیاری میبینی چقدر قویتر شدی ... مادر و پدرت تموم زندگیشونو گذاشتن تا تو به دنیا بیای پس توعم باید تموم تلاشتو بکنی تا خوشحال باشی ... تو تا زمانی که زنده ای میتونی از پس هرچیزی بر بیای زندگی همینه 

از جاش بلند شد و سمت دختر چرخید 

+ یادت باشه بعد از هر زمستون بهار میاد... اینم یادت باشه داستان ما به این زودیا تموم نمیشه خیلی چیزا مونده که در آینده خواهیم فهمید و حتی اگه بخوای دیگه رها نخواهی شد 

و واقعا این پایان داستان این دو نفر نبود ! 

 

 

- بخشی از فیکشنی که شاید نوشته شود 

 

پ.ن: نوشتن این یکی خیلی طول کشید ولی نمیدونم چرا انقد ازش خوشم میاد و برخلاف بقیشون سد اند نیست 

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ب.ظ

Headache

 

با سردردی که ناشی از شب نخوابیدنش بود با قدم های نامنظم تو راهروها قدم میزد 

نزدیک کلاس داشت میشد که تو راه فرد آشنایی رو دید 

شاید یه دوست قدیمی؟ شایدم یه دشمن؟ ...

بدون توجه به نگاه های خیره ی روی خودشون دوتا سمت کلاس رفت که با گرفتن دستش به عقب کشیده شد

- فکر نمیکنی بی ادبیه به دوست قدیمیت سلام نکنی؟ 

پوزخندی به لحن تمسخر آمیزش زد 

دوست؟ واژه ی غریبیه مخصوصا برای فردی مثله تو

سعی کرد دستشو از دست فرد لعنتی روبروش در بیاره 

+ چرا فقط تمومش نمیکنی؟ لعنتی خودت کسی بودی که تمومش کردی 

بیشتر بازوشو فشار داد 

- من تموم کردم؟ اوکی ولی الان میخوام دوباره شروع کنم 

متنفر بود که هنوزم مقابلش ضعیفه 

+ چیو میخوای شروع کنی هوم؟ چیزی که تموم شده تو گذشته مونده ما الان جز دو تا غریبه هیچی نیستیم 

به خوبی از حساسیت اون نسبت به واژه غریبه خبر داشت 

- ما غریبه نیستیم خودتم خوب میدونی جونگ لیان شی... من هر کاری کردم بخاطر خودت بود احمق... فکر کردم با رفتن من به خودت میای و از منجلابی که برای خودت به اسم زندگی داری انجامش میدی خلاص میشی ولی برعکس شد لعنتی... قرار نبود همه چیز بدتر شه 

با شنیدن حرفاش با چشمایی که بیانگر هیچ حسی نبود بهش نگاه کرد 

+ یعنی بخاطر خودم عذابم دادی؟داری منو مسخره میکنی شین مینسونگ شی؟ هه .. مزخرفه... تو چی میدونی؟ هیچی واقعا هیچی نمیدونی... من نمیخوام زندگی کنم میفهمی؟ نمیخوام... تو فکر کردی منو نجات دادی؟ باید بگم برعکس من بدتر شدم... برای کسی که نخواد زنده بمونه نمیشه کاری کرد 

خودشم میدونست رفتنش و کاراش اشتباه بود ولی قصد بدی نداشت 

- من متاسفم ولی لیان تو میتونی به زندگی برگردی اگه بخوای فقط کافیه بخوای من پیشتم 

+ ولی من نمیخوام به زندگی برگردم نمیخوای بفهمی اینو؟ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در ضمن دیگه ارزشی برام نداری خیلی وقته حذفت کردم

خودشم میدونست حرفاش دروغی بیش نیست 

- لیان انقدر به خودم و خودت دروغ نگو الان لبات دروغ میگن اما چشمایی که از اشک برق میزنن دروغ نمیگن 

+ دیگه هیچی برام مهم نیست هیچی حتی برام مهم نیست فکر کنی دروغه یا راست ولی دیگه نمیخوام ببینمت از چشمم افتادی و خودتم میدونی کسی رو نمیبخشم و تو هم برای من مثله بقیه شدی ... یه عروسک که بعد استفاده دور انداختمش 

با ناباوری به دختر روبروش نگاه کرد

- نکن ازت خواهش میکنم لیان 

پوزخند محوی زد 

+ منو هیچوقت نبخش خب؟ نزار اتیش درونت خاموش شه مینسونگا منم خودمو نمیبخشم... و اینکه حتی اگه دروغ باشه یه دروغگو بهتر از همه به خودش دروغ میگه نه؟ بیا این دروغ رو باور کنیم حداقل دیگه با یه رابطه صدمه نمیبینیم 

دستای پسر رو از روی بازوش جدا کرد و با سردردی که حتی بیشتر شده بود سمت کلاسش رفت

اما قبل از رفتن بار دیگه برگشت و به چهرش نگاه کرد و اونو بخاطر سپرد 

+ احمقم اما امیدوارم اخرین دیدارمون نباشه مینسونگا...

 

 

 

- بخشی از فیکشنی که نوشته نشد 

 

 

bad girl
bad girl جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۳۵ ب.ظ

Behind the stage

وقتی زندگی میکنی در ظاهر برای خودته ولی در باطن هرکسی زندگی میکنه جز تو 

وقتی هربار  از استیج خارج میشم اون لبخند مسخره پاک میشه 

دیگه اون دختر کیوتی که همه عاشقشن نیست 

من اینم... فردی که خودشو پشت نقابش مخفی کرده

مهم نیست چقدر محبوبم مهم اینه من خودم نیستم 

همه میگن من زیادی تلاش میکنم و سخت کوشم اما اونا یچیز رو نمیدونن 

اونا هیچوقت نفهمیدن من میخوام با خستگی جسمی ، خستگی ذهنیمو از یاد ببرم

میخوام از یاد ببرم چقدر خسته و درموندم 

این مسخرست... این زندگی ... این شهرت همه چیز مسخرست 

هر شب ... هر شب به زخمای بدنم اضافه میشه

ولی همچنان من یک بازیگرم بهترین بازیگر سال 

اینو میتونید از لبخندهام بفهمید...

من داشتم خفه میشدم چندین سال ولی بعدش..

بعدش من تغییر کردم 

دیگه هیچی برام مهم نبود واقعا هیچی...

هر کسی هرچیزی میگفت دیگه حتی ناراحتم نمیشدم 

نه بقیه نه خودم مهم نبودیم 

تا اینکه به اینجا رسیدم ...به لبه ی این پشت بوم 

و اینجا پایان منه همینجا 

ازین به بعد دیگه شین میجو وجود نخواهد داشت 

و برای همیشه یک یادبود باقی میمونه 

 

- خاطرات زندگی یک آیدل 

 

 

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ

Rain

نمیدونست چند دقیقست که زیر بارون وایستاده 

فقط میدونست خیسه خیس شده 

صورتش از قطرات آب پوشیده شده بودن 

اینا بارون بودن یا اشک!؟ 

هیچی معلوم نبود 

خسته شده بود از همه چیز و همه کس 

و نمیخواست توی زندگی کسی که دوسش داشت یه رد اضافی باشه 

ولی الان نمیدونست باید چیکار کنه 

منطق یا قلب؟ کدوم درست تره؟ 

با شنیدن صدای پای فردی که عاشقش بود به سمتش چرخید 

- یا اوه جنا نمیگی از نگرانی منو میکشی؟ چرا جواب تماسامو نمیدادی؟ 

لبخندی به نگرانیش زد 

+ منو ببخش هوم؟ برای همه چیز 

پسر با نگرانی ناشی از لحن بغض آلود دختر دستشو گرفت

- هی چیشده عزیزم؟ کسی چیزیش شده؟ 

تصمیمشو گرفت یا الان یا هیچوقت 

+ جونگمینا تو زیادی خوبی برای بودن با آدمی مثله من ... من لیاقتت رو ندارم میخوام تمومش کنم اما نه بخاطر اینکه عاشقت نیستم بخاطر اینکه زیادی عاشقتم لعنتی 

حدسش رو میزد هیچ چیز از زیبای مو مشکی روبروش بعید نبود 

- پس چرا؟ چرا وقتی عاشقمی میخوای با گرفتن خودت از من دنیامو جهنم کنی؟ ما قول داده بودیم جینایا قرار بود ما بقیه نباشیم ولی زدی زیرش 

دختر با چشمای پرش به زمین خیره شد 

+ جونگمینا کجای دنیا عاشقا بهم رسیدن که ما دومیش باشیم؟ رومئو و ژولیت و حتی ناپلئون و اوژنی هیچ کدوم بهم نرسیدن ما که هیچی نیستیم...اوایل هر رابطه شیرین و رویاییه اما بعدش متوجه نقصای اون میشی... من متوجه بزرگترین نقص خودم شدم.... من عاشق توعم ولی من از خودم متنفرم آدم تا وقتی خودشو دوست نداشته باشه نمیتونه عاشق دیگران باشه... من میرم و هیچوقت دنبالم نگرد ولی اگه یروز دلتنگ شدی بدون من همیشه توی قلبتم 

و به سرعت نور ناپدید شد و پسری موند که سالها با عشق اون توی قلبش زندگی میکرد 

درسته اونا ناپلئون و اوژنی نبودن اونا رومئو و ژولیت نبودن ولی اونا جونگمین و جنا بودن کسایی که سالها با یاد کسی که عاشقش بودن زندگی میکردن و کی میدونه پایان اونا چی میشه؟ هیچکس جز کسی که اونارو خلق کرده...

- دوست دارم اوه جنا به حرفت گوش دادم توی قلب من فقط تویی 

+ لی جونگمین دوست دارم اولین و آخرین عشق زندگیم من هنوزم به یادتم 

 


Возьми меня, люби меня, укрой
 /Vozʹmi menya, lyubi menya, ukroy/
منو همرات ببر ، بهم عشق بده ، مواظبم باش

Той пеленой, что мы с тобой создали вдвоём
 /Toy pelenoy, chto my s toboy sozdali vdvoyom/ 
اون قنداقی که با هم برات درستش کردیم

Возьми меня, люби меня, укрой
 /Vozʹmi menya, lyubi menya, ukroy/
منو همرات ببر ، بهم عشق بده ، مواظبم باش




Той пеленой, что мы с тобой создали вдвоём
 /Toy pelenoy, chto my s toboy sozdali vdvoyom/ 
اون قنداقی که با هم برات درستش کردیم

Я помню той ночью закрыл твои очи, бабушкина дверь
/ Ya pomnyu toy nochʹyu zakryl tvoi ochi, babushkina dver/ 
یادم میاد اون شبو تو خونه ی مادربزرگ ، چشاتو بستی




И лестничный проём, спускаемся мы вдвоём
/ I lestnichnyy proyom, spuskayemsya my vdvoyom/ 
و باهم از راه پله اومدیم پایین

Парки, скандалы, любовь, мемуары, песни о любви
/ Parki, skandaly, lyubovʹ, memuary, pesni o lyubvi/ 
پارک ، شور و هیجان ، خاطرات ، ترانه های عاشقانه

С тобою навсегда, прошу тебя, помни меня
/ S toboyu navsegda, proshu tebya, pomni menya/ 
میخوام تا آخر عمرم کنارت باشم ، خواهش میکنم منو به یاد بیار

Я провожал тебя домой под звуки птиц
/ Ya provozhal tebya domoy pod zvuki ptits/ 
گنجشک ها داشتن می خوندن و دوتایی به خونه برگشتیم




Ты засыпала на моих коленях
/ Ty zasypala na moikh kolenyakh/ 
تو روی زانوهام خوابت برده بود

А я стучался в бабушкины двери
/ A ya stuchalsya v babushkiny dveri/ 
در خونه ی مادربزرگ رو زدم

Я прохожу весь коридор, а ты всё спишь
/ Ya prokhozhu vesʹ koridor, a ty vsyo spish/ 
داشتم تو راه رو می بردمت و تو خواب بودی

«Не вставай, малыш», — ты мне говоришь
 /«Ne vstavay, malysh», — ty mne govorish/ 
 بهم گفتی : ” عزیزم از خواب ناز بیدار نشو “




Возьми меня, люби меня, укрой
 /Vozʹmi menya, lyubi menya, ukroy/
منو همرات ببر ، بهم عشق بده ، مواظبم باش

Той пеленой, что мы с тобой создали вдвоём
 /Toy pelenoy, chto my s toboy sozdali vdvoyom/ 
اون قنداقی که با هم برات درستش کردیم

Возьми меня, люби меня, укрой
 /Vozʹmi menya, lyubi menya, ukroy/
منو همرات ببر ، بهم عشق بده ، مواظبم باش

Той пеленой, что мы с тобой создали вдвоём
 /Toy pelenoy, chto my s toboy sozdali vdvoyom/ 
اون قنداقی که با هم برات درستش کردیم

Свет фонарей гуляет по улице
/ Svet fonarey gulyayet po ulitse/ 
نور تیر برق ها دارن تو جاده می رقصن

Смотри же мне в глаза, обо всём я тебе расскажу
/ Smotri zhe mne v glaza, obo vsyom ya tebe rasskazhu/ 
به چشام نگاه کن ، همه چی رو برات تعریف میکنم

И колыбельную тебе спою, смотри же мне в глаза
/ I kolybelʹnuyu tebe spoyu, smotri zhe mne v glaza/ 
و قراره برات لالایی بخونم ، به چشام نگاه کن

? И где в них доброта
/ I gde v nikh dobrota /
مهربونی تو چشات کجا رفته ؟

 

 

- بخشی از فن فیکشنی که بازم به علت گشادی بندهXDD  نوشته نشد 

 

 

پ.ن: این اهنگ رئوف خیلی بهش میخورد و واقعا قشنگه امیدوارم خوشتون بیاد:)

 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۱۰ ب.ظ

Anything

به دختر زیبای مو مشکی کنارش خیره شد ...

میتونست توی سیاهی شب چشمای دختر غرق بشه ولی توی اون سیاهی چیزی اذیتش میکرد 

اونم غم بود ! 

غمی که نمیدونست از کجا نشأت میگیره...

با تکون خوردن دست دختر جلوی صورتش به خودش اومد

+ اوپا حواست کجاست!؟ خیلی وقته صدات میزنم 

لبخند خجالتی بصورت همیشه بشاش اما تا حدی غمگین دختر زد 

- منو ببخش حواسم پرت شده ...راستی نگفتی دیدن خانوادت رفتی؟ 

دید که چطور چهره خوشحال دروغین دختر با این جمله فرو ریخت و هول کرد 

+اوهوم رفتم دیدنشون حالشون خوب بود 

به راحتی میتونست بفهمه داره دروغ میگه بهش ولی بیخیال شد و با دختر همراهی کرد 

- خیالم راحت شد پس...جنا میتونم سوالی که توی ذهنمه بپرسم ازت؟ 

دختر از حرکت ایستاد و با کنجکاوی بهش خیره شد 

+ اوهوم هرچی دوس داری بپرس اوپا 

تصمیم گرفت سوالی که خیلی وقته ذهنشو مشغول کرده بپرسه 

- تو چطور میتونی این باشی؟ ...منظورم اینه وانمود کردن به خوشحالی راحت نیست تو چطور قادر به انجامش هستی؟ 

با پایان حرفش دختر لبخند تلخی زد 

+ کار سختی نیست اوپا... تظاهر کردن راحته حداقل برای من این راحته وانمود کنی شادی با اینکه غمگینی...ادما افراد غمگین رو دوست ندارن 

پسر میدونست پایان این بحث به جای خوبی نمیرسه اما بازم دوست داشت ادامه پیدا کنه 

- ولی این احمقانست مطمئنم خیلیا هستن که تو رو بخاطر چیزی که هستی دوست دارن نه چیزی که وانمود میکنی 

دختر پوزخند ریزی زد چیزی که تا الان به کسی نشون نداده بود 

+ دوست داشتن؟ اونم بخاطر خودم؟ بیخیال اوپا ما آدما از تصویری که بقیه برامون ساختن خوشمون میاد نه خودشون ...ما فقط ظاهر قضیه رو میبینیم نه باطنش رو .... مهم نیست چقدر خوبی یا چقدر مهربونی در نهایت با یک اشتباه همه چیز عوض میشه 

درک حرفایی که دختر میزد براش کمی سخت بود بهرحال موقعیتشون یکی نبود 

- الان چه احساسی داری؟ فقط همین یبار رو صادق باش 

دختر برای چند لحظه از حرکت ایستاد و به نقطه ی نامعلومی زل زد 

+ چه احساسی دارم؟ اخرین باری که حس داشتم یه بچه ی کوچیک بودم اما برای رفع کنجکاوی میگم دارم خفه میشم میفهمی!؟... حس خفگی دارم نمیتونم نفس بکشم با هر دم و بازدمی حس میکنم دارم زهر وارد ریه هام میکنم ... نپرس چرا ولی بدون هیچ چیز اونجوری که بنظر میاد نیست اوپا 

و از اونجا دور شد

هیچ چیز اونجوری که بنظر میاد نیست...

جمله ای که تا ابد توی ذهن هردو باقی ماند 

 

 

- بخشی از فن فیکشنی که نوشته نخواهد شد ب علت گشادی منXDD

 

 

 

bad girl
bad girl شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۴۷ ب.ظ

End of love

 

 

 

 

 

 

با چشمایی که از اشک برق میزد به مرد سنگدل روبروش زل زد یعنی ارزشش همینقدر بود؟ 

انقدر ازش متنفر بود که جلوی چشمای عاشقش به یکی دیگه پیشنهاد رقصیدن میداد؟ 

با قرار گرفتن دستای ظریف دختر داخل دستای مرد اولین قطره ی اشکش از چشماش پایین اومد 

وقتی مرد دستایی که یک زمانی متعلق به اون بودن و با عشق و علاقه نوازشش میکردن دور کمر باریک اون دختر حلقه کرد ، سوزش عجیبی توی قلبش حس میکرد

شکستن دل واژه ی عجیبیه نه؟ 

ولی اون الان درکش میکرد دلش شکسته بود و هیچوقت انقدر احساس حقارت نکرده بود ...

با قدم های لرزون به سمت اون دو نفر رفت دست سردشو به ارومی روی شونه ی مرد گذاشت و اونو متوجه خودش کرد

+ اوپا نکن اینکارو خواهش میکنم ازت...یعنی اصلا برات ارزشی ندارم که بخاطرم بتونی از موقعیتت بگذری؟

مرد با پوزخندی که این مدت چاشنی صورتش شده بود با تمسخر به چهره ناراحت دختر نگاه کرد 

- ارزش؟ من حتی ادم حسابت نمیکنم جیوون شی و در جواب سوالت باید بگم من خیلی وقته ازت گذشتم چون تو در برابر موقعیت آینده ی من هیچی نیستی جز یه دختر عادی که تا ابد همین میمونه

تموم شد تنها چیزی که حس کرد بعدش سیاهی مطلق بود و تمام! 

 

 

- یه داستان فی البداهه 

۱ ۲ بعدی
Made By Farhan TempNO.7