Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
۲۱ مطلب با موضوع «فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد» ثبت شده است
bad girl
bad girl چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ب.ظ

شهر فریاد ها

توی این شهر کسی یجور فریاد میزنه 

یکی با سکوت 

یکی با سروصدا 

یکی با گریه کردن 

یکی با خندیدن 

یکی با محبت کردن 

یکی با بدی کردن 

اما پشت هر یک ازین فریاد ها یه غم قدیمی وجود داره 

غمی که التیام پیدا نمیکنه 

شایدم میکنه و نمیخوایم که بکنه 

شاید به درد کشیدن عادت کردیم 

شایدم میترسیم کسی بشنوه 

کسی چه میدونه دلایل مختلفی هستن 

اما من با سکوت و لبخند زدن فریاد میزنم 

فریادی که قرار نیست شنیده بشه :)

 

 

خاطرات مین یونگی 15 ساله 

 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 

 


اه دلم براش تنگ شده بود یک روز نذاشتمش فقط

bad girl
bad girl دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ب.ظ

تنهایی...+سوال اخرش

هرکسی یه ترس یا ترس هایی داره 

منم یکی مثله بقیه یه عالمه ترس دارم 

اما یکی از بزرگتریناش ترس از قضاوت شدنه 

یزمان که جوون تر بودم ادم ارومی بودم و مهم تر از اون بهترین طعمه برای بقیه 

منو اشتباهی متهم کردن به کاری که انجامش نداده بودم 

حتی سراغشم نرفته بودم 

اما همه باورش کردن 

هرچند الان که فکرشو میکنم میبینم حق داشتن 

بهرحال کی یه ادم سرده همیشه خودخواه رو به یه مهربون احساسی ترجیح میده هوم؟!

اگه عاقل باشه هیچکس 

هیچکس باورم نکرد حتی کسایی به اسم خانواده 

تنهام گذاشتن و تو تنهایی موندم 

اولش تو تنهایی بودن سخت بود 

انگار کسی که شنا بلد نباشه و باید شنا کنه 

اما بمرور عادی شد و اونجا بود که فهمیدم نمیتونم منه قبلی بشم 

من رو به تنهایی محکوم کردن 

کاری کردن کفاره ی گناهی رو بدم که انجامش ندادم 

اما بزرگترین بدی رو من در حق خودم کردم 

من خودمو باختم به معنای واقعیه کلمه باختم 

اعتماد نکردم 

حسی بروز ندادم 

خودمو عوض کردم چون میترسیدم 

از دوباره قضاوت شدن ترسیدم اما بخاطر همین قضاوت من نعمتی بنام تنهایی رو شناختم 

ولی هیچوقت فراموش نکردم و نمیکنم که به کجا رسوندنم 

توی دنیا هزاران ادم بیگناه مجازات میشن بخاطر رای اشتباه خیلی از قاضی ها اما کسی اهمیتی نمیده 

و ریشه ی همه ی این بی عدالتی ها از همینجاها شروع میشه 

نذارید  حقتونو بخورن اگه کسی باورتون نمیکنه خودتون خودتون رو باور کنید 

 

بخشی از خاطرات ایم نایون 18 ساله 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 

 


میخواستم چند تا چیز رو بدونم 

اول اینکه ازین پستا خوشتون میاد؟

و اینکه بنظرتون قلم بنده خوبه یا نه؟ 

در اخر نظرتون راجب این پستا چیه؟ بزارم یا نه ؟

تو قسمت خصوصی وب لطفا جواب بدین با تشکر 

bad girl
bad girl يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۰۴ ب.ظ

روز زمستونی...

همیشه عاشق فصل زمستون بودم و هستم 

سرما رو دوس دارم برعکس گرما ازارم نمیده 

وقتی تو این فصل میرم بیرون حس زندگی دارم 

تو خیابونای خلوت قدم میزنم و به مردم نگاه میکنم 

چقدر روابط مردم از بیرون قشنگ و بی نقصه

اما ایا از درونم همه چیز بی نقصه؟!

هیچکس نمیدونه و نخواهد فهمید 

سرمای این روز زمستونی از سرمای من کمتره اینجوری شاید یادم بره چجور ادمی هستم 

مثله همیشه با یه لیوان هات چاکلت توی بالکن می ایستم و تماشا میکنم 

حداقل قرار نیست برای تماشا کردن بهایی بدم 

 

خاطرات کیم سانا 18 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۲۷ ب.ظ

دوست دارم...?!

اخرین روز رو یادته؟!

دعوا کردیم بهت گفتم ازت متنفرم 

عصبی بودم خیلی زیاد اما هیچوقت فکر نمیکردم فرداش بهم بگن مینا مرده 

سرنوشت ؟!تقدیر؟!شایدم بدشانسیه من؟!

نمیدونم کدومش بود اما پشیمون بودم و هستم 

نتونستم توی اون سالها بهت بگم اما دوست دارم 

تو حسرت شنیدنش بودی اما نگفتم 

من برخلاف تو ضعیف بودم 

با خودم و احساساتم روراست نبودم 

همه رو پشت غرورم مخفی کردم 

اذیتت کردم و تهشم مثله ترسوها ولت کردم 

من هیچوقت نه تنها دوست بلکه ادم خوبیم نبودم 

و وقتی از دستت دادم فهمیدم چقدر تو زندگیم مهم بودی 

من بدون تو دووم نیاوردم 

روز خاکسپاریت بارون میومد همیشه عاشق بارون بودی یادته؟!

موقعی که بارون میومد منو با وجود غرغرام بزور پیاده تا خونه میبردی 

وقتی داشتن خاک رو میریختن حس میکردم نمیتونم نفس بکشم 

انگار علاوه بر تو منم دفن شدم 

با هربار بیل زدن توی خاک یه خاطره ازت یادم میومد 

آشناییمون,دوستیمون,کراش زدنامون,خالی بندیامون,جک گفتامونو و هزاران خاطره ی دیگه 

تا وقتی که قبرستون خالی شد و فقط منو تو موندیم 

اونموقع تحمل نکردم اشکام ریختن 

اما بازم وسطشون با یاداوریه دیوونه بازیات لبخند رو لبم کیومد 

من دیوونم یه دیوونه ی واقعی 

اما الان سالها گذشته چرا نتونستم فراموشت کنم هوم؟!

درسته عوض شدم...دیگه نمیخندم اما گریه هم  نمیکنم دیگه شوخ طبع نیستم و یه ادم سرد و جدیم 

درسته من زندم اما چرا زندگی نمیکنم؟!

چرا حس مرده هارو دارم؟!

تو اولین و بهترین دوستم بودی 

آرزومونو یادته ؟!

میخواستیم قاضی بشیم و با هم تو یه دفتر کار کنیم 

اما الان فقط منم که دارم کار میکنم 

امروز شونزدهمین سالگرد رفتنته و من همچنان به یادتم 

من قاضی پارک چا اوه روم هنوزم به یادته کانگ مینا 

بیا تو زندگیه بعدیمونم همو ببینیم باشه؟ 

بیا بازم دوست باشیم هوم؟!

 

 

خاطرات پارک چا اوه روم 27 ساله 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 


خب این قسمت یه مورد خیلی مهم اخلاقیم داشت خوشحال میشم توی خصوصی ببینم شما راجب این قسمت چی فک میکنید و چه نتیجه ای میگیرید 

bad girl
bad girl جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ب.ظ

گذر زمان

قبلا فکر میکردم با گذر زمان و کمک به همنوع های خودم 

میتونم زخمامو درمان کنم 

زمان گذشت و گذشت اما درمان نشد زخمام 

هرروز صبح با هر طلوع افتاب بغض میکنم 

کمک کردم به خیلیا به کسایی که مثله خودم بودن 

نخواستم کسی مثله من درد بکشه 

اما من کشیدم من درد رو با بند بند وجودم حس کردم 

چند سال گذشته ؟!

ده سال ؟!شایدم پونزده سال 

من هنوزم همونم 

همون کوکی کوچولویی که از ترس سروصداها زیر میز تحریرش قایم شده و زانوهاشو بغل کرده 

چندین سالم بگذره اون حفره تو وجودم هستش 

من زیر همون میزم و هنوزم در انتظار یه کمکم :) 

 

 

خاطرات روانشناس جون جونگکوک 27 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

دو بعد...

ادما دو بعد دارن که هردو تو وجودشونه

یه بعد شیطانی و یه بعد فرشته گونه 

اینکه هرکسی از کدوم بعد بیشتر استفاده کنه دست خودشه 

اما برای منم دست خودمه؟!

نه قطعا نه 

من نفس کشیدنمم دست خودم نیست 

من زندم چون میخوان زنده باشم 

پس چرا فقط ولم نمیکنن هان؟!

چرا ادما اینجورن ؟!

چرا با ظاهر مظلوم وارد دنیات میشن و بعد نابود شدنت با اسم ضعیف تحقیرت میکنن؟!

چرا و چرا و چرا؟!

میلیاردها چرا توی ذهنمه که جوابی براشون ندارم 

من دوس دارم بعد فرشته گونمو نشون بدم اما تهش همه میگن بازم همون عوضی هستی که بودی 

تمومش کن یا حداقل کمترش کن 

 

 

خاطرات کیم سونگ کیو 16 ساله 

 

 

_قسمتی از فیکشنی که نوشته نخواهد شد

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۳۶ ب.ظ

اعتماد

چند سال قبل به یکی اعتماد کردم 

بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشتم 

اما میدونی چیکار کرد؟!

به بدترین شکل ممکن شکسته شدم 

پشیمون شد اما دیر بود 

من دیگه خودم نبودم 

خودمو فراموش کردم 

هیچوقت نبخشیدمش 

اما بیشتر از اون من هیچوقت خودمو نبخشیدم 

کیم تهیونگ هیچوقت نمیبخشمت 

 

خاطرات کیم تهیونگ 16  ساله 

 

 

_قسمتی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۶ ب.ظ

سنگدل؟!

متنفر وقتی میگم گریه مال ادمای ضعیفه 

با اینکه بهش اعتقادی ندارم اما ملکه ی ذهنم شده 

انگار خودمم باورش شده چون میخوام یه ادم قوی باشم نباید گریه کنم 

میگن مرد نباید گریه کنه 

اخه چرا؟!مگه از سنگه؟!

همه احساسات دارن یکی بیشتر نشونش میده یکی کمتر 

ما همه ادمیم 

اشتباه میکنیم و باید بپذیریمش 

اما کاش انسانیت بعضیا حالیشون بود 

کاش 

 

bad girl
bad girl پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ

تنفر...

من ازشون متنفرم 

نمیخوام ببینمشون 

دوس دارم مثله بقیه باشم 

تکیه کنم به یکی درد و دل کنم پیشش حتی غر بزنم 

اما من دارم تاوان گناهیو که نکردم پس میدم 

گناهی که اسمش دنیا اومدنه 

من توی زندگی اشتباهی دنیا اومدم 

من خوده اشتباهم:)

همه ازم متنفرن و منم از خودم متنفرم 

پس چرا زندم؟!

بی دلیل فقط میخوام خوردشون کنم :)

 

 

خاطرات کیم تهیونگ 17 ساله 

 

_قسمتی از فن فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۲۶ ب.ظ

حسرت...

امروز اومدم پارک محله ایمون اما پشیمون شدم 

برای هزارمین بار فهمیدم زندگیم چقدر داغونه 

بچه ها با خانوادشون و دوستاشون بازی میکردن 

میخندیدن حتی گاهی زمین میخوردن اما مادراشون بلندشون میکردن 

اما من تا سن پونزده سالگی هیچوقت چنین محبتی ندیدم 

کسی بلندم نکردم و زخمامو درمان نکرد 

کسی با من لبخند نزد و لبخند رو لبم نیاورد 

برای کشتن یه ادمه نباید جسمشو بکشید فقط کافیه روحشو از بین ببرید 

من روحم مرده شایدم جا مونده توی بچگیم 

 

23 می خاطرات کیم تهیونگ پونزده ساله 

 

_بخشی از فن فیکشنی که هیچوقن نوشته نشد 

قبلی ۱ ۲ ۳ بعدی
Made By Farhan TempNO.7