اهم بخش دوم خل و چل بازی
من شیش سالم بود پسر داییم هشت سالش بود
بعدش یروز بابام جلسه داشت باید میرفت ساعت پنج عصر
منم ناراحت بودم ک چرا خونه نمیمونه پیشم
طی یه تصمیم ناگهانی اون پسر بدبختو کردم شریک جرمم
رفتم میخ و پیچ و شیر کاکائو برداشتم رفتیم سراغ ماشینش
فک کنم ماکسیما داشت
خلاصه من اومدم با میخ و پیچ تایراشو سوراخ کردم و نی داخل شیر کاکائو هارو گذاشتم جای سوراخا
بعدش با شریک جرمم رفتیم یه گوشه باغ تماشا کردیم چی میشه
بابام استارتو ک زد ما پوکیدیم از خنده
بخاطر فشار داخل لاستیکا شیر کاکائو ها به بیرون پرت شدن و ریختن رو زمین
اخرشم مارو گوشه حیاط دید گف شما اینجا چ میکنید
ننم برا اینکه ضایع نشیم گفتم داریم بازی میکنیم
از شانس افتضاحم
پدر بنده بسی تیز و باهوشه
گف بازی؟اونم تو ک از بازی کردن بدت میاد؟عجیبه
بعدشم با ی حالت خرخودتی خاصی نگام میکرد
اخرم این ماجرای کوفتیو همه فهمیدن ولی خب کسی کاریم نداشت
بابامم با اینکه عصبی شد ولی به یکی زنگ زد بیاد تایرارو عوض کنه
من و اون پسر داییم ماجراهامون تو بچگی در حد اف زیادن
انواع و اقسام شیطنتارو کردیم و کرم ریختیم اما ب دلیل مظلومیت بنده کسی یا نمیفهمید یا کاریمون نداشت T_T
خب دیگه تا ماجرای بعدی بدرود