اندر احوالات یک روز عادی انسانی بیکار(بهترین روز سال بود )
صب ساعت فک کنم هفت و خورده ای بیدار شدم البته بخاطر زنگ در بود و رفتم به کاتوسام داخل بالکن اب دادم
بعدش هیچی نشستم برنامه دیدم تا یازده که عموم گفت میخوام برم جایی بیا پیش بچه ها
خداروشکر آنیتا و آرش خواب بودن منم همینطور دراز کشیدم تا چن دیقه بعد ارش بیدار شد و اینکه ارش تقریبا پنج سالشه فک کنم خیرسرش انگار دختره مجبورم کرد بغلش کنم تا بخوابه
بعد از اونم اقا دلشون کره با گردو میخواست منه فلک زده براش لقمه گرفتم بخوره T_T
تازه کارتون نفرت انگیز باب اسفنجیم دیدم باهاشT_T بهم میگه شبیه اختاپوسی آجی پانتایا
تا بالاخره عموم اومد و منم رفتم خونه خودمون و موقع نهار شد و بقیه هم اومدن و حقیقتا از نهار خوشم نیومد ماهی بود و دیدمش اشتهام رفت اصن
بنابرین نخوردم و رفتم پای گوشی تا ساعت سه شد یه نکبت عوضی بهم گفت بیا فیلم ترسناک ببینیم منم از بیحالی و بی حوصلگی گفتم باشه
دیدن ما همانا و جیغ زدنای منم همانا اصن از ثانیه اول فیلم ترسیدم تا یجایی که گوشی کنارم زنگ خورد و منم ظرف پفیلای تو دستمو اشتباهی زدم تو تلویزیون و تلویزیون بیچاره نابود شد و من موندم و پدر گرامم ک اومد و جدن بم نمیخورد کار من باشه چون اروم ترین بچه ی خانوادم درواقع فک نکنم تا الان ازینکارا کرده باشم و دیگه هیچی مجبور شدم پول یه تلویزیون جدیدو خودم بدم T_T
دیگه بعدشم هیچی شب شد و من همچنان کاری نمیکردم فقط یکی یه چیزی گفت که به بابای گرامی بگم چون خودش میترسید منه بخت برگشته هم دیگه گفتم
اما تا صب خوابم نبرد نزدیک ساعت شیش خوابیدم و هشت و خورده ای بیدار شدم تا الان دقیقا
پ.ن:گاد این یکی خیلی طولانی شد ولی جدن روز باحالی بود مخصوصا قسمت تلویزیون خداییش در حد فاک میترسم از فیلم ترسناک