فریاد؟!
من هرروز از درون فریاد زدم اما از بیرون میخندیدم با صدای بلند به مشکلات میخندیدم...فریاد هام تبدیل به سکوت شد
من شکستم,خورد شدم اما دم نزدم تکیه گاه همه شدم
از عصبانیت لرزیدم اما هربار بغضمو قورت دادم
از یه جایی به بعد نه گریه کردم نه خندیدم یه ربات انسان نما شدم
قلب داشتن,دوس داشتن,دوس داشته شدن و مهربونیو رو از یاد بردم
من فراموش کردم کی بودم تا جایی که اسمم هم یادم رفت
اما یچیزی رو یادم میاد
اونم ادمای دور و برم و کاراشون بود
18 اکتبر کیم تهیونگ
_قسمتی از فن فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد