روز زمستونی...
همیشه عاشق فصل زمستون بودم و هستم
سرما رو دوس دارم برعکس گرما ازارم نمیده
وقتی تو این فصل میرم بیرون حس زندگی دارم
تو خیابونای خلوت قدم میزنم و به مردم نگاه میکنم
چقدر روابط مردم از بیرون قشنگ و بی نقصه
اما ایا از درونم همه چیز بی نقصه؟!
هیچکس نمیدونه و نخواهد فهمید
سرمای این روز زمستونی از سرمای من کمتره اینجوری شاید یادم بره چجور ادمی هستم
مثله همیشه با یه لیوان هات چاکلت توی بالکن می ایستم و تماشا میکنم
حداقل قرار نیست برای تماشا کردن بهایی بدم
خاطرات کیم سانا 18 ساله
_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد