درد کشنده...
درد کشنده وقتیه که به خودت میای و میبینی دیر شده
دیگه نه تو اون ادمی نه ادمای اطرافت اون ادما هستن
میری توی پارک بازی کردن بچه هارو میبینی و ته دلت قصه میخوری
رویاپردازیای دیگرانو میشنوی و یه پوزخند غمگین میزنی
و خاطرات برات چیزی جز درد و عذاب نیستن
این درد کشندست
یکی میگفت ما همیشه بخاطر کارهایی که نکردیم عذاب میکشیم نه کارهای اشتباهی که کردیم
این حقیقت محضه
من درد انجام نداده هامو دارم میکشم همون حسرتام
من دارم عذاب میکشم با اینکه مستحقش نیستم
اما اعتراضی نمیتونم بکنم
شاید چون این زندگیه؟ :)
خاطرات مین یونگی 17 ساله
_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد