سکوت
من پر از حرفای نزدم و الان به حدی رسیدن که حس خفگی بهم میدن
وقتی هرکی هرچیزی میگفت و جوابش سکوت
و پذیرفتن از جانب من بود
بالاخره به تهش رسید دقیقا زمانی که خسته یا بهتره بگم عاجزم از سکوت کردن
به نقطه ای رسیدم که نه راه پس دارم نه راه پیش
فقط ادامه میدن ولی منم خیلی متفاوت بودم خیلی زیاد
هربار توی آیینه حموم به خودم نگاه میکنم بیشتر از قبل متعجب میشم
من هیچ شباهتی به دختر کیوت مو چتری قبلا که با خنده هاش خنده رو لب همه میآورد ندارم
من حس مسافری رو دارم که سالها تو راهه اما به مقصد نمیرسه
اما سوال اینه مقصد این مسافر کجاست؟
اینو فقط خودم میدونم
پ.ن: متاسفم و بازم متاسفم واقعا