Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
bad girl
bad girl شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۳۵ ب.ظ

Who am I?

کلاه سوییشرتشو روی سرش گذاشت و ماسک سیاهشو بالاتر کشید 

چرا فقط نمیفهمیدن اون نمیخواد خوب شه؟ اینقدر سخت بود؟ 

با رسیدن به در اتاقی که توی دوسال اخیر هر هفته میومد اونجا پوزخندی زد و وارد شد 

دکتر که برخلاف اون هیچوقت تند نبود باهاش با لبخند همیشگیش بلند شد

- سلام پارک سولی شی خوشحالم میبینمت 

دختر بی توجه به لحن مرد و دستی که به سمتش دراز شده بود روی صندلی نشست 

+ متاسفانه دکتر ولی من خوشحال نیستم که میبینمت 

مرد بی توجه به لحن دختر روی صندلی روبروییش نشست 

- اشکال نداره من به جای هردومون خوشحالی میکنم هوم؟ 

دختر شونشو بالا انداخت و مثله همیشه سکوت کرد

- سولی شی دوسال شده و تو فقط میای و میری نمیخوای حداقل بخشی رو شروع کنی به گفتن؟ 

با نه محکمی که از دختر شنید بازم ناامید شد مثله هر چهارشنبه توی این دوسال

- سولی شی یادته اولین بار که همو دیدیم چطوری بودی؟ 

با نگرفتن جواب تصمیم گرفت خودش جواب بده 

- تو یه دختر 23 ساله بودی یه آیدل همه چیز تمام ولی کمپانی برای جلوگیری از رسوایی های دیگه تو رو فرستاد پیش یه روانشناس که من بودم ... وقتی دیدمت از نظرم بی نقص میومدی ولی با دیدن دستات و صورت بی رنگت به همه چیز پی بردم

وقتی لرزش دستای  دختر رو دید لبخندی از موفقیتش زد 

- اونا اینو بهم نشون دادن که صاحب اون دستا و صورت چندین بار خودکشی ناموفق داشته و علاوه بر اون با بیش از حد کار کردن میخواسته دردای روحیشو فراموش کنه نه؟ 

اولین قطره ی اشکش دختر روی گونش چکید 

- ولی الان بعد از دوسال اون دختر هنوز همونه و هنوزم به خودش آسیب میزنه... سولی دستمو نمیگیری؟ نمیزاری ازون چاه تاریک بیرون بیارمت؟ 

به چشمای منتظر مرد نگاه کرد 

+ بیرون اومدن چه فایده داره وقتی تا تهشو رفتی؟ پارک سانگ وو شی من از مردن ترسی ندارم 

- ولی سولیا بزار قبلش یچیزی رو بهت بگم ... تو نمیخوای ازین چاه تاریک بیرون بیای نه؟ تو میترسی... تو میترسی خوشحالی رو باور کنی... میترسی دروغ باشه ...میترسی یکی از همون قصه های شیرینی باشه که برامون تعریف میکردن نه؟ 

+ اوهوم حق با توعه دکتر ... من میترسم... من خوشحالی رو باور ندارم چون نچشیدمش ... من عشق رو ، دوستی رو ، محبت کردن و محبت دیدن رو هیچکدومو نه بلدم نه باوری بهشون دارم ... و این بنظرت تقصیر منه؟ 

نه هیچی تقصیر تو نیست سولی ولی یبار فقط یبار بهم اعتماد کن 

به چشمای منتظر مرد نگاه کرد 

+ من به هیچکس اعتماد نمیکنم ولی دفعه ی بعد شاید حرف زدم...

مرد با کورسوی امیدی توی دلش با خوشحالی لبخند زد 

- ممنونم سولیا قول میدم پشیمونت نکنم 

دختر شونشو بالا انداخت 

+ مهم نیست به پشیمونی و نا امیدی عادت کردم 

بعد از زدن حرفش دستشو سمت کیفش دراز کرد و برش داشت ... از جاش بلند شد و سمت در رفت 

+ خداحافظ دکتر به زندگی تاریک من خوش اومدی 

- خداحافظ سولیا... چی میشه اگه بگم من از اول عاشق زندگی تاریکت شدم 

+ نمیدونم چیزی تغییر نمیکنه احتمالا 

و رفت 

اما کسی از آینده خبر نداشت... زندگی پر از چالشه و هرروز زندگی کردن یه چالش جدید 

 

 

- بخشی از زندگی یک آیدل

 


میشه فالو کنید اینو؟

کامنت دهی برای این مطلب فعلا قفل است
Made By Farhan TempNO.7