Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
bad girl
bad girl سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۵ ق.ظ

Beautiful moment

 

باورش نمیشد از فرد روبروش زده شده بود 

کسی که بخاطرش خودشو از فرد پاک و معصوم تبدیل به همچین عوضی کرده بود 

ولی الان؟ حتی حسابشم نمیکرد 

حتی عاشقشم نبود 

اون فقط بهش وابستگی داشت

که اونم از بین داشت میرفت 

دوسال قبل همه چیز ازین کافیه شروع شد 

کافه ای با تم قهوه ای که باعث شد توی یک نگاه عاشقش بشه 

مسخرست نه ؟ ادما بعد سالیان سال هم همو خوب نمیشناسن ولی به عشق در یک نگاه اعتقاد دارن

بالاخره لب باز کرد 

+ فکر نمیکردم بیای

با چهره خنثی بهش خیره شد 

- برای تموم کردن یه اشتباه باید میومدم 

ابروهاشو بالا برد 

+ اشتباه؟ بنظرت علاقت به من یه اشتباه بود ؟ 

دختر هومی کرد و به چشماش نگاه کرد 

- اره بزرگترین اشتباه زندگیم عاشق تو شدن و عوض کردن خودم بخاطر تو بود 

+ پس چرا انجامش دادی؟ چرا عاشقم شدی؟

- زندگی مسخرست میدونی همه چیز از اولین باری که دیدمت شروع شد ... خیلی شبیه پدرم بودی میدونی من اونو بچه که بودم از دست دادم ولی خاطراتش یادمه...اخلاقت،  چهرت و همه چیزت شبیهش بود ... من فکر میکردم میتونم باهات باشم و یاد پدرم رو زنده نگه دارم... ولی هیچ چیز انقدر راحت نیست 

داشت با ارامش به حرفای دختر گوش میداد 

- میای با هم بریم جایی 

جواب مثبتش رو اعلام کرد و با هم سمت پارکی که برای اون دختر سرشار از خاطرات تلخ و شیرین بود راه افتادن 

توی مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد و جز صدای خش خش برگای نارنجی زیر پاهاشون چیزی سکوت رو نمیشکست 

با رسیدن به پارک کوچیک واردش شدن و روی یکی از صندلیای کنار پارک نشستن 

- اینجا اخرین جایی بود که با بابام اومدم... اونموقع پنج سالم بود و وقتی اون مرد تولد شیش سالگی من بود ... بعد از مرگش وقتی اومدم توی این پارک چیزی جز غم حس نمیکردم... اخرین بار یادمه چطور میخندید و با عشق نگام میکرد ...ولی بعد از اومدن به اینجا وقتی مرد بچه های مدرسه هم اومدن... بهم میگفتن بچه یتیم... میگفتن بدون پدر و مادرم...

قطره های اشک بدون اینکه دست خودش باشن از چشماش پایین میریختن

- من ترسیده بودم ولی کاری نمیکردم... من به خودم خیانت کردم...از ترس میرفتم و زیر وسایل بازی قایم میشدم...و بعدش به یتیم خونه رفتم و بازم کم و بیش میومدم اینجا ...من از خودم خجالت میکشیدم و هربار با اومدن به اینجا این خجالت بیشتر می‌شد با خودم میگفتم تو به بچگی هات خیانت کردی... تو میتونستی سوآ کوچولو رو نجات بدی اما ندادی و فقط سکوت کردی و اشک ریختی و این ضعیف بودنتو نشون میده 

بالاخره پسر سکوتش رو شکست 

+ تو ضعیف نبودی تو فقط ترسیده بودی... و ترس نشون دهنده اینه تو چیزای زیادی برای از دست دادن داشتی... اگه یکی از من بپرسه زندگی چیه؟ میگم زندگی غمه...از بین شادی ، غم عصبانیت و لذت زندگی بیشتر از غم و عصبانیت تشکیل شده... اما هیون سوآ اگه کسی حرفای ناخوشایندی بهت میزنه یعنی اون فرد از درون آسیب دیده  به دل نگیر حتی اگه حرف افرادی مثل مادر و پدرت باشه

با اینکه میخواست فراموشش کنه اما با حرفاش بیشتر داشت جذبش میشد 

- من واقعا دلم میخواد بمیرم گاهی با خودم میگم چی میشه اگه یه انسان کمتر بشه؟ قطعا دنیا ادامه پیدا میکنه نه؟ 

پسر با چهره همیشه خنثی بهش نگاه میکنه 

+ اگه میخوای بمیری ، بمیر اما فردا بمیر...اگه فکر میکنی فردا برات سخته پس فردا بمیر...اگه هرروز رو اینجوری بگذرونی بالاخره یروز خوبم میاد... یروز میاد با خودت میگی" چه کار خوبی کردم  خودمو نکشتما" ... هیون سوآ همونطور که روزای خوب گذشت روزای بد هم بالاخره میگذره ... اگه تا اونروز دووم بیاری میبینی چقدر قویتر شدی ... مادر و پدرت تموم زندگیشونو گذاشتن تا تو به دنیا بیای پس توعم باید تموم تلاشتو بکنی تا خوشحال باشی ... تو تا زمانی که زنده ای میتونی از پس هرچیزی بر بیای زندگی همینه 

از جاش بلند شد و سمت دختر چرخید 

+ یادت باشه بعد از هر زمستون بهار میاد... اینم یادت باشه داستان ما به این زودیا تموم نمیشه خیلی چیزا مونده که در آینده خواهیم فهمید و حتی اگه بخوای دیگه رها نخواهی شد 

و واقعا این پایان داستان این دو نفر نبود ! 

 

 

- بخشی از فیکشنی که شاید نوشته شود 

 

پ.ن: نوشتن این یکی خیلی طول کشید ولی نمیدونم چرا انقد ازش خوشم میاد و برخلاف بقیشون سد اند نیست 

کامنت دهی برای این مطلب فعلا قفل است
Made By Farhan TempNO.7