Just die?
توی زندگی موقعیت هایی بود که احساس خستگی میکردم
نه هر خستگی ، خسته از دنیا و ادم هاش بودم
از دنیایی که جز سیاهی چیزی برام نداشت
فکر میکردم راهی جز کشتن خودم و نبودن توی این دنیا ندارم
اما الان احساس میکنم میخوام زندگی کنم
با کسایی اشنا شدم که لبخند پرکشیده از چشما و لبای منو بهم برگردوندن
کسایی که پشتمو بر خلاف گذشته خالی نکردن و کنارم موندن
به لطف اونا من چیزی بنام ارامش تجربه کردم!
و برخلاف گذشته که هر شب با فکر و خیال های مسخره نمیتونستم بخوابم، الان هرشب با لبخند روی لبام میخوابم
دیگه اون سنگینی رو روی قلبم حس نمیکنم
هنوزم من همون ادم سرد و بی حسم ولی حداقل الان بهترم
شاید با لبام زیاد نخندم ولی با چشمام میخندم
و من با بخشیدن شروع کردم
من خودم رو بخشیدم
منی که بیشتر از بقیه به خودم ظلم کرده بودم و پشت خودمو خالی کرده بودم
منی که سکوت کردم و اشتباهات تکرار شدن
و الان من درسمو گرفتم!
من قویتر از گذشته برگشتم و نمیذارم زمینم بزنن
من برگشتم:)
# کیم یول 24 ساله
- بخشی از فیکشنی که در اینده شاید نوشته شود