Spoil 2
پسر با چهره ای آویزون کنارش قدم میزد
- میدونی هیونگ این مزخرفه که بقیه فکر میکنن همه چیز رو راجب میدونن و به راحتی قضاوتت میکنن در حالیکه ، اونا حتی توی واقعی رو نمیشناسن
مرد پوزخند تلخی زد:
+ دنیا همینطوره تو نه میتونی تغییرش بدی نه سازگار شی باهاش فقط باید تحملش کنی
پسر با اخم ظریفی برگشت سمتش:
- تا کی هیونگ؟ تا کی باید قربانی بقیه باشیم؟ ما برابریم
مرد نفس عمیقی کشید و دستاشو مشت کرد:
+ درسته ما برابریم ولی خودمون بین خودمون تفاوت قائل میشیم
پسر دیگه نتونست این بی تفاوتی رو تحمل کنه:
- توی لعنتی چرا جوری رفتار میکنی که انگار بی تفاوتی؟ چرا وانمود میکنی ما فقط دوستیم ها؟ من برای تو چی هستم هیونگ؟
مرد پوزخند پررنگ تری زد و صداشو یکم بالا برد:
+ تو همین الان داشتی راجب قضاوت کردن حرف میزدی درحالیکه تو خودت بیشتر از هرکسی داری ما رو قضاوت میکنی... چشماتو باز کن ! من قربانی همین بی عدالتیام. از من نخواه آزادانه باهات باشم و دستتو بگیرم حداقل نه الان
بدون توجه به چشمای اشکی و چهره ی پشیمون پسر قدم هاشو تند کرد و از نگاه بیخود مردم دور شد
# یه اسپویل دیگه برای آینده