Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
bad girl
bad girl جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

I'm afraid

با قدمای اروم و خسته سمت کافه کوچیکی که نزدیکی خونش بود رفت 

بی تردید امروز سخت ترین روز عمرش بود ولی حداقل از بلاتکلیفی در اومده بود 

خلوت ترین قسمت رو برای نشستن انتخاب کرد و منتظر شد تا سفارشش رو بگیرن 

طبق انتظارش همون گارسون پرحرف همیشگی اومد سراغش و با اون لبخند رو اعصابش بهش نگاه کرد 

نفس کلافه ای کشید و دستش رو بین موهای مشکی رنگش فرو برد 

و اون دختر پررو بازم مثل همیشه روبروش نشست و با لبخند احمقانش بهش نگاه کرد 

- باز چیه؟ واقعا نمیخوای ولم کنی؟ 

بدون توجه به لحن دختر لبخند پررنگ تری زد 

+ میدونی که اینجا کار میکنم پس لطفا سفارشترو بگو تا ثبت کنم 

ازونجایی که حوصله پرحرفیای همیشگیشو نداشت فقط سرشو تکون داد و ترجیح داد صبر کنه تا حرفاشو بگه و بره 

- یه آیس امریکانو و چیزکیک 

برخلاف همیشه دختر سرشو تکون داد و ازونجا دور شد 

چند دقیقه طول کشید تا برگشت و سفارشات دختر رو تحویل داد و بعدش پاکت نامه ای رو از توی جیبش در آورد 

+ نمیخوام برات مزاحمتی ایجاد کنم فقط میشه بعنوان اخرین دیدارمون چیزی ازت بخوام؟ 

با اینکه چیزی از حرفای عجیب اون دختر نمیفهمید اما سرشو برای تایید تکون داد 

+ میشه اسمتو بدونم؟ قول میدم دیگه قرار نیست منو ببینی فقط همینو بهم بگو هوم؟

با هر حرف دختر بیشتر گیج میشد اما دلشو به دریا زد و اسمشو گفت 

- شین یوری این اسممه الانم باید برم پس با اجازه 

تعطیل کوتاهی کرد و سمت در خروجی رفت ولی قبل از خروجش دخترک پرحرف نامه ای که در آورده بود رو توی دستش گذاشت 

+ میدونم ازم بدت میاد ولی این آخرین یادگاری از من به تو تا قبل از فردا ساعت دوازده ظهر بازش نکن ... و اینکه ببخشید بابت اینکه این مدت اذیتت کردم

و لبخند کمرنگی زد و رفت 

یوری ازینکه قرار نبود دختر رو ببینه پوزخندی زد و راه همیشگی خونش رو در پیش گرفت 

اون شب با آرامش وصف نشدنی به خواب رفت و صبح زود بیدار شد و بعد از دوش سریعی که گرفت سمت کافه مورد علاقش راه افتاد

وارد کافه شد و با دیدن خلوت بودنش لبخندی از سر رضایت زد و سر صندلی دیروزیش نشست 

هرچقدر سر صندلیش نشست کسی برای گرفتن سفارشش نیومد

با کلافگی از سر جاش بلند شد و سمت پیشخوان رفت 

- ببخشید میخواستم سفارش بدم 

با دیدن دختر جدیدی که برای ثبت سفارشش اومد ابرو شو بالا انداخت 

× البته بفرمایید 

سفارش همیشگیشو گفت و سر جاش نشست تا پیشخدمت اونو بیاره

بعد از اتمام صبحانش چند ساعتی رو درگیر کاراش شد و بالاخره یادش به نامه ای که اون دخترک پرحرف بهش داده بود افتاد 

با دیدن اینکه عقربه روی ساعت دوازده ظهره به ارومی نامه رو باز کرد 

بعد از دقایقی نمیدونست باید چجوری وایسه 

فقط با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت سمت جایی که توی اون نامه به عنوان ادرس خونه دختر نوشته شده بود رفت 

و با چیزی روبرو شد که ازش میترسید 

بدن بی جون کسی که تا دیروز صاحب لبخندهای بی پایان بود

لبخند هایی که حتی قلب یخی اونم اون اواخر آب کرده بودن 

عجیب بود که دلتنگ میشد؟ اونم دلتنگ کسی که فکر میکرد کی میشه از دستش راحت شه

بدون نگاه کردن به عقب بدون هیچ حسی مسیری که اومده بود رو برگشت 

شاید به زمان احتیاج داشت شایدم به درمان کسی چه میدونست راجب دیگری؟

ما هیچوقت همدیگر رو نمیشناسیم و هیچوقت هم همدیگر رو درک نمیکنیم 

فقط زمانی که دیگری میمیره میفهمیم چقدر دلتنگ میشیم و چقدر اشتباه مرتکب شدیم 

زندگی همینه و ما همه مرده پرست هستیم 

 

 

 

 


شاید یه نوشته به شدت فی البداهه "-"

 

کامنت دهی برای این مطلب فعلا قفل است
Made By Farhan TempNO.7