اندر احوال یک روز عادیه انسانی بیکار بنام من(چه عنوانی اصن)
اهم من صب ساعت هشت و ربع بیدار شدم مدیونید فک کنید بیکار بودم
خلاصه بیدار شدم دیدم همه خوابن:/
منم نشستم تلویزیون دیدم و بستنی خوردم
بعدش بالاخره ساعت ده بقیه بیدار شدن ک الهام خانم گرامی منه فلک زده رو گیر اورده گفت ک من باید برم جایی این دوتا سیب زمینیو خلال کن
خلاصه منم نشستم توی یک ساعت دوتا سیب زمینی خلال کردم دستم پوکید:/
تهشم دیدم نیومد پیام داد سرخش کن بی زحمت
منم اول سیب زمینیارو نشسته ریختم تو ماهیتابه بعدش روغن ریختم نمکم ک نزدم سه بار روغن پرید رو دستم تا بالاخره درست شدن ولی تو نت نوشته بود طلایی شن مال من یه نمه قهوه ای سوخته شدن
بعدشم ک نهار و اینا خوردم اومدم بیانو با کیانا زریدم تا پاسی از روز
بعدش پسر عمو کوچولوم گف پاشو بیا خونمون حوصلش سر رفته بود منم رفتم اونجا مجبورم کرد باش بازی کنم :/
زارتتتتتت من بچگیمم بازی نمیکردم و با هم خرید و فروش بازی کردیم
تهشم من اومدم خونمون تا الان T_T
خیلی روز خوبی بود فک کنم
پ.ن:من اشپزیم محشره تعریفشو از فاطی نونا بپرسید اصن *-*