Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
۲۸ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است
bad girl
bad girl چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۴۹ ب.ظ

1 years (یکسالگیمون)

یک سال 

365 رو با ما گذشت 

جالبه نه ؟

اولاش خیلی با الان متفاوت بودیم 

یادمه من سرد برخورد میکردم و کم کم تونستیم همو بشناسیم 

ولی خاطرات خوبمونو یادم نمیره 

یکی از دلایلی که این وب مزخرف هنوز هستش همونه 

دوست دارم خیلی زیاد و امیدوارم سال بعد همین موقع خوشحال تر باشیم 

منتظرت میمونم عوضی چون تنها کاریه که میتونم بکنم 

و اینکه ببخشید من تو پست احساسی فاکینگ بدم"-" 

ولی در کل تنها فردی هستی که یسالگیمون رو براش پست گذاشتم 

چون عادی نبودی برام و نخواهی بود 

امیدوارم تا اخر همین بمونه

فایتینگ *-*

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

یه نفر

ینفر که میتونه قالب بزنه بیاد خ 

خودم گشادیم میاد امروز بزنم جدن 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۵ ق.ظ

Beautiful moment

 

باورش نمیشد از فرد روبروش زده شده بود 

کسی که بخاطرش خودشو از فرد پاک و معصوم تبدیل به همچین عوضی کرده بود 

ولی الان؟ حتی حسابشم نمیکرد 

حتی عاشقشم نبود 

اون فقط بهش وابستگی داشت

که اونم از بین داشت میرفت 

دوسال قبل همه چیز ازین کافیه شروع شد 

کافه ای با تم قهوه ای که باعث شد توی یک نگاه عاشقش بشه 

مسخرست نه ؟ ادما بعد سالیان سال هم همو خوب نمیشناسن ولی به عشق در یک نگاه اعتقاد دارن

بالاخره لب باز کرد 

+ فکر نمیکردم بیای

با چهره خنثی بهش خیره شد 

- برای تموم کردن یه اشتباه باید میومدم 

ابروهاشو بالا برد 

+ اشتباه؟ بنظرت علاقت به من یه اشتباه بود ؟ 

دختر هومی کرد و به چشماش نگاه کرد 

- اره بزرگترین اشتباه زندگیم عاشق تو شدن و عوض کردن خودم بخاطر تو بود 

+ پس چرا انجامش دادی؟ چرا عاشقم شدی؟

- زندگی مسخرست میدونی همه چیز از اولین باری که دیدمت شروع شد ... خیلی شبیه پدرم بودی میدونی من اونو بچه که بودم از دست دادم ولی خاطراتش یادمه...اخلاقت،  چهرت و همه چیزت شبیهش بود ... من فکر میکردم میتونم باهات باشم و یاد پدرم رو زنده نگه دارم... ولی هیچ چیز انقدر راحت نیست 

داشت با ارامش به حرفای دختر گوش میداد 

- میای با هم بریم جایی 

جواب مثبتش رو اعلام کرد و با هم سمت پارکی که برای اون دختر سرشار از خاطرات تلخ و شیرین بود راه افتادن 

توی مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد و جز صدای خش خش برگای نارنجی زیر پاهاشون چیزی سکوت رو نمیشکست 

با رسیدن به پارک کوچیک واردش شدن و روی یکی از صندلیای کنار پارک نشستن 

- اینجا اخرین جایی بود که با بابام اومدم... اونموقع پنج سالم بود و وقتی اون مرد تولد شیش سالگی من بود ... بعد از مرگش وقتی اومدم توی این پارک چیزی جز غم حس نمیکردم... اخرین بار یادمه چطور میخندید و با عشق نگام میکرد ...ولی بعد از اومدن به اینجا وقتی مرد بچه های مدرسه هم اومدن... بهم میگفتن بچه یتیم... میگفتن بدون پدر و مادرم...

قطره های اشک بدون اینکه دست خودش باشن از چشماش پایین میریختن

- من ترسیده بودم ولی کاری نمیکردم... من به خودم خیانت کردم...از ترس میرفتم و زیر وسایل بازی قایم میشدم...و بعدش به یتیم خونه رفتم و بازم کم و بیش میومدم اینجا ...من از خودم خجالت میکشیدم و هربار با اومدن به اینجا این خجالت بیشتر می‌شد با خودم میگفتم تو به بچگی هات خیانت کردی... تو میتونستی سوآ کوچولو رو نجات بدی اما ندادی و فقط سکوت کردی و اشک ریختی و این ضعیف بودنتو نشون میده 

بالاخره پسر سکوتش رو شکست 

+ تو ضعیف نبودی تو فقط ترسیده بودی... و ترس نشون دهنده اینه تو چیزای زیادی برای از دست دادن داشتی... اگه یکی از من بپرسه زندگی چیه؟ میگم زندگی غمه...از بین شادی ، غم عصبانیت و لذت زندگی بیشتر از غم و عصبانیت تشکیل شده... اما هیون سوآ اگه کسی حرفای ناخوشایندی بهت میزنه یعنی اون فرد از درون آسیب دیده  به دل نگیر حتی اگه حرف افرادی مثل مادر و پدرت باشه

با اینکه میخواست فراموشش کنه اما با حرفاش بیشتر داشت جذبش میشد 

- من واقعا دلم میخواد بمیرم گاهی با خودم میگم چی میشه اگه یه انسان کمتر بشه؟ قطعا دنیا ادامه پیدا میکنه نه؟ 

پسر با چهره همیشه خنثی بهش نگاه میکنه 

+ اگه میخوای بمیری ، بمیر اما فردا بمیر...اگه فکر میکنی فردا برات سخته پس فردا بمیر...اگه هرروز رو اینجوری بگذرونی بالاخره یروز خوبم میاد... یروز میاد با خودت میگی" چه کار خوبی کردم  خودمو نکشتما" ... هیون سوآ همونطور که روزای خوب گذشت روزای بد هم بالاخره میگذره ... اگه تا اونروز دووم بیاری میبینی چقدر قویتر شدی ... مادر و پدرت تموم زندگیشونو گذاشتن تا تو به دنیا بیای پس توعم باید تموم تلاشتو بکنی تا خوشحال باشی ... تو تا زمانی که زنده ای میتونی از پس هرچیزی بر بیای زندگی همینه 

از جاش بلند شد و سمت دختر چرخید 

+ یادت باشه بعد از هر زمستون بهار میاد... اینم یادت باشه داستان ما به این زودیا تموم نمیشه خیلی چیزا مونده که در آینده خواهیم فهمید و حتی اگه بخوای دیگه رها نخواهی شد 

و واقعا این پایان داستان این دو نفر نبود ! 

 

 

- بخشی از فیکشنی که شاید نوشته شود 

 

پ.ن: نوشتن این یکی خیلی طول کشید ولی نمیدونم چرا انقد ازش خوشم میاد و برخلاف بقیشون سد اند نیست 

bad girl
bad girl جمعه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ب.ظ

یکی که

یکی که کار با قالب شماره 5 فرهان رو بلده

میشه بیاد خ؟ 

چند تا سوال داشتم ازش

خیلی مهمه

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ب.ظ

Headache

 

با سردردی که ناشی از شب نخوابیدنش بود با قدم های نامنظم تو راهروها قدم میزد 

نزدیک کلاس داشت میشد که تو راه فرد آشنایی رو دید 

شاید یه دوست قدیمی؟ شایدم یه دشمن؟ ...

بدون توجه به نگاه های خیره ی روی خودشون دوتا سمت کلاس رفت که با گرفتن دستش به عقب کشیده شد

- فکر نمیکنی بی ادبیه به دوست قدیمیت سلام نکنی؟ 

پوزخندی به لحن تمسخر آمیزش زد 

دوست؟ واژه ی غریبیه مخصوصا برای فردی مثله تو

سعی کرد دستشو از دست فرد لعنتی روبروش در بیاره 

+ چرا فقط تمومش نمیکنی؟ لعنتی خودت کسی بودی که تمومش کردی 

بیشتر بازوشو فشار داد 

- من تموم کردم؟ اوکی ولی الان میخوام دوباره شروع کنم 

متنفر بود که هنوزم مقابلش ضعیفه 

+ چیو میخوای شروع کنی هوم؟ چیزی که تموم شده تو گذشته مونده ما الان جز دو تا غریبه هیچی نیستیم 

به خوبی از حساسیت اون نسبت به واژه غریبه خبر داشت 

- ما غریبه نیستیم خودتم خوب میدونی جونگ لیان شی... من هر کاری کردم بخاطر خودت بود احمق... فکر کردم با رفتن من به خودت میای و از منجلابی که برای خودت به اسم زندگی داری انجامش میدی خلاص میشی ولی برعکس شد لعنتی... قرار نبود همه چیز بدتر شه 

با شنیدن حرفاش با چشمایی که بیانگر هیچ حسی نبود بهش نگاه کرد 

+ یعنی بخاطر خودم عذابم دادی؟داری منو مسخره میکنی شین مینسونگ شی؟ هه .. مزخرفه... تو چی میدونی؟ هیچی واقعا هیچی نمیدونی... من نمیخوام زندگی کنم میفهمی؟ نمیخوام... تو فکر کردی منو نجات دادی؟ باید بگم برعکس من بدتر شدم... برای کسی که نخواد زنده بمونه نمیشه کاری کرد 

خودشم میدونست رفتنش و کاراش اشتباه بود ولی قصد بدی نداشت 

- من متاسفم ولی لیان تو میتونی به زندگی برگردی اگه بخوای فقط کافیه بخوای من پیشتم 

+ ولی من نمیخوام به زندگی برگردم نمیخوای بفهمی اینو؟ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در ضمن دیگه ارزشی برام نداری خیلی وقته حذفت کردم

خودشم میدونست حرفاش دروغی بیش نیست 

- لیان انقدر به خودم و خودت دروغ نگو الان لبات دروغ میگن اما چشمایی که از اشک برق میزنن دروغ نمیگن 

+ دیگه هیچی برام مهم نیست هیچی حتی برام مهم نیست فکر کنی دروغه یا راست ولی دیگه نمیخوام ببینمت از چشمم افتادی و خودتم میدونی کسی رو نمیبخشم و تو هم برای من مثله بقیه شدی ... یه عروسک که بعد استفاده دور انداختمش 

با ناباوری به دختر روبروش نگاه کرد

- نکن ازت خواهش میکنم لیان 

پوزخند محوی زد 

+ منو هیچوقت نبخش خب؟ نزار اتیش درونت خاموش شه مینسونگا منم خودمو نمیبخشم... و اینکه حتی اگه دروغ باشه یه دروغگو بهتر از همه به خودش دروغ میگه نه؟ بیا این دروغ رو باور کنیم حداقل دیگه با یه رابطه صدمه نمیبینیم 

دستای پسر رو از روی بازوش جدا کرد و با سردردی که حتی بیشتر شده بود سمت کلاسش رفت

اما قبل از رفتن بار دیگه برگشت و به چهرش نگاه کرد و اونو بخاطر سپرد 

+ احمقم اما امیدوارم اخرین دیدارمون نباشه مینسونگا...

 

 

 

- بخشی از فیکشنی که نوشته نشد 

 

 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۴۹ ب.ظ

ولی من نباید خوشحال میشدم انقدر

واقعا اون حجم از خوشحالی بده 

مدارس ما تا چهارشنبه ی بعدی مجازی شدن*-* 

و گادددد لازم نیس هرروز صب پاشم برم مد :" 

و مهم تر از اون دبیرای مزخرفو حداقل حضوری نمیبینم 

نزدیک بود وقتی امروز گفتن اینو از خوشحالی جیغ بزنم خدااااااا*^* 

 

# پست مزخرف جهت به اشتراک گذاشتن ذوق خویش 

کلیک

دونسنگمم فالو کنید 300 تایی شه

bad girl
bad girl دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ

Save me

طبق عادت این دو هفته روبروی هم توی کافه نشسته بودن و از قهوشون لذت میبردن 

+ خوشحالم که بازم میبینمت انگار تو این دو هفته بخشی از زندگیم شدی

دختر لبخند ارومی زد 

- برای منم همینطوره انگار اگه نیام نمیتونم به زندگی روز مرم برسم 

+ هنوزم درسته سرد بنظر میای ولی الان میشه بازم باهات به راحتی حرف زد 

- اوهوم چیزی تغییر نکرده هنوزم برای خیلی چیزا وقت ندارم ولی الان راحت‌ترم

+ یعنی چطور؟ 

- هنوزم از ادما ، از خودم، از هرچیزی مربوطه متنفرم ولی میدونی یه دوست بهم یاد داد سخت نگیر به زندگی... هر چقدر بیشتر سخت بگیری بیشتر اذیت میشی... گاهی باید احساساتتو نشون بدی... نشون بده ناراحتی گریه کن ... نشون بده خوشحالی لبخند بزن... نشون بده عصبانی هستی و فریاد بکش ولی سکوت نکن...

به چشمای دختر خیره شد

+ چرا سکوت نکن؟ 

- چون با سکوت کردن در حق خودت بد میکنی... در حق تویی که بهت بد شده بود... من چندین سال سکوت کردم و میدونم خواهم کرد ولی دوست ندارم بقیه مثله من باشن... این بده تویی که توی تاریکی گیر افتادی رو رها کنن و ما آدما همیشه خودمونو توی اون تاریکی رها میکنیم 

+ الان تو خودتو از تاریکی نجات دادی؟ 

- نه من خودمو نجات ندادم و نمیتونم بدم شاید بگی ضعیفم اما دیر شده برای نجات دادن در عوض من خودمو بخشیدم... من بی گناه بودم و تنها گناهم شاید ساده بودنم بود ... اون بچه هنوز زیر همون سرسره هست ولی الان گریه نمیکنه... الان نمیترسه... الان فقط زندگی میکنه 

+ دلتنگت بودم...دلتنگ تویی که بی پروا بودی 

دختر لبخند کوتاهی زد 

- من برگشتم اوپا دیر یا زود رو نمیدونم ولی برگشتم 

 

 

- بخشی از فیکشنی که بازم بدلیل گشادی من  نوشته نشد

 

قبلی ۱ ۲ ۳ بعدی
Made By Farhan TempNO.7