Maybe a badqueen?

Everything is red and blue
bad girl
bad girl جمعه, ۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۱ ب.ظ

سخته...

سخته تو زندگیت از چیزی بگذره که زمانی به امیدش زنده بودی 

اما من گذشتم از همشون 

تو بازه های زمانی مختلف از هر رویایی که داشتم گذشتم 

فهمیدم این جمله که دنیا دوروزه و باید لذتشو ببری دروغی بیش نیست 

اگه میخواستم این کارو بکنم الان این نبودم 

دنیا اونجوری که میگن خوب و پشمکی نیست منم نمیخواستم جوری غرق رویا بشم که نتونم واقعیتو ببینم 

کشیدم بیرون از هر چیزی که زمانی بخاطرش زنده بودم 

و واقعیت رو دیدم 

دیدم هیچ چیزی قشنگیش همیشگی نیست 

اما پشیمون نیستم 

شاید اگه از رویای دنسر شدنم نمیگذشتم الان انقد موفق نبودم:)

 

 

خاطرات دادستان  پارک ایرین 26 ساله

 

 

_بخشی از فیکشنی که شاید نوشته شود

bad girl
bad girl پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ق.ظ

میخوام یکم گلایه کنم

فک کنم بعد مدت هاست میخوام گلایه کنم 

محض رضای خدا در حد مرگ خستمه 

چ روحی چ جسمی 

از طرفی نمیتونم درست بخوابم فیکس زیر چهار ساعت 

از طرفی درسا واقعا بهم فشار اوردن 

کلاسای تقویتیم از یه طرف 

خون اومدن این بینی کوفتی و سرگیجه از طرف دیگه 

از سمت دیگه مشکلات شخصی خودم بینهایت تو این دوروز و مخصوصا امروز زیاده 

دلم میخواد برای یکساعت که شده چشمامو ببندم و به هیچی فک نکنم 

اما از دستم حتی ساخته نیست 

دوسال دیگه کنکور فاکی دارم اما از الان داغون شدم 

و چیزی که عجیبه اینه من تو این مدت بینهایت عصبیم چیزی که ازم بعیده 

مشکلات یا نمیان یا اگرم بیان پشت سر همن 

و من از سنگ نیستم که احساسات نداشته باشم 

منم ادمم فقط نمیتونم مثه بقیه حسمو بیان کنم 

شماعم مراقب بعضی کاراتون باشید چون بدجوری رو اعصابم میره و ممکنه دلخوری بوجود بیاد 

تا چسناله ای دیگر بدرود:|

bad girl
bad girl پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

ارزش نداره

ارزش نداره توی دنیایی بمونی که دوست نداره 

قبولت نمیکنه 

و همیشه از نظرش یه ادم اضافی هستی 

برای من چنین حسی داره 

تنهایی,بی پناهیی,سرما و درد 

زندگیه من تو این چهار واژه خلاصه میشه 

اما چرا دارم ادامه میدم؟

خودمم نمیدونم 

فقط میخوام تموم شه مهم نیست به چه روشی:)

 

 

خاطرات هیرای سوکی 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که احتمالا نوشته خواهد شد:))))

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۴۳ ب.ظ

چالش بی نام

۱. چه چیزی باعث میشه عصبی بشی ؟

 

نهار خوردن با کسایی ک بدم میاد 

یاداوری گذشته 

تحقیر شدن 

خیانت 

ادمای ضعیف 

قضاوت بیجا 

دروغ غیرضروری 

افراد بی منطق مثلااا همه چیز دان 

 

۲. چه چیزی باعث میشه وقتی عصبی هستی آروم بگیری؟
من؟نمیدونم بالاخره اروم میگیرم اما نوشتن باعث میشه حس خوبی بگیرم 

۳. چه چیزی باعث میشه از کسی خوشت بیاد؟


اخلاقش 

 

۴. چه چیزی باعث میشه از کسی بدت بیاد؟
 

خیلی چیزا باعث میشه 

مثلا اذیت کردم کسایی ک دوسشون دارم 

حرف چرت زدن 

خیانت 

ضعیف یا ترسو خطاب شدن خودم 

و چندین چیز دیگه 

 

۵. چه چیزی باعث میشه وقتی ناراحتی بخندی؟


وقتی ناراحتم اصن نمیخندم 

 

۶. چه چیزی باعث میشه بی‌حوصله بشی؟
 

 

۷. چه چیزی باعث میشه هیجان زده بشی؟
 

نمد ادمه با هیجانی نیستم اصن 

 

۸. بدترین ویژگیت؟
 

استرسی بودن؟

نمیدونم ویژگی بد زیاد دارم اما یکم شخصین

 

 ۹. خوب ترین ویژگیت؟

بشدت منطقی بودن 

قابل اعتماد 

قوی 

اروم و درونگرا 

رک 

باحوصله 

نداشتن اعتماد ب هیچکس 

مهربونی؟نمیدونم هستم یا نه شاید باشم 

 

 

۱۰. ویژگیت ک حس میکنی باعث ضربه خوردنات شده؟
من ویژگی ندارم ک باعث ضربه خوردنم بشه یا حداقل برخلاف دیگران کنترل میکنم همه چیزو 

 

منبع

 

پ.ن:واضحه ک حوصلم بشدت پوکیده؟:"

bad girl
bad girl چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

مادر

خانواده واژه ی جالبیه 

نمیدونم برای بقیه چه مفهومی داره 

اما من تا جایی که یادمه همچین چیزی رو نداشتم 

همیشه و همیشه خودم بودم 

زندگی قرار نیست مثله قصه ها گل و بلبلی باشه 

همه ی پدر مهربون و مادر مثلا دلسوز ندارن 

چون همه ادمن و متفاوتن 

ازین واژه که اونا فقط به فکرت هستن متنفرم 

اگه به فکر بودن میفهمیدم بالاخره ک دوسم دارن 

اما حتی اگه بابامم دوسم داشت مامانم نداشت 

ازم متنفر بود و من نفرتو میدیدم از تو چشماش 

منم ازش متنفر شدم 

البته به مرور زمان متنفر شدم 

اول دوسش داشتم شبیه ملکه ها بود اما نشون داد لیاقتشو نداره 

منم نخواستم تا ابد یه توسری خور احمق باقی بمونم 

و الان میبینم حق داشتم متنفر باشم

از اون زن به اصطلاح‌ مادر در حد مرگ بدم میاد 

و فقط همین نیست کاری کرد از همه ی مادرا متنفر بشم 

یاد اون جمله افتادم که میگفت 

هر زاینده ای مادر نیست 

لعنت به همشون 

 

 

 

خاطرات کیم تهیونگ 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ

انتقام

وقتی جوون بودم به امید انتقام زنده بودم 

میخواستم انتقام همه چیزو از مسبباش بگیرم 

بزرگتر شدم و عاقل تر شدم 

اما همچنان اتیش انتقام تو وجودم بود 

و اره انجامش دادم 

لذت بردم وقتی به پام افتاده بودن و التماس میکردن 

انگار کارما یجا بدرد خورده بود 

با لبخند به التماساشون گوش میدادم 

ولی همون روز از بیرحمی خودم ترسیدم 

من به کسی که منو به دنیا اورد رحم نکردم 

اما بعدش تک تک لحظات اومد جلوم و مانع از پشیمونی شد 

ولی انتقام فقط یه شادی موقت بود 

و به من یاد داد چیزی که از دست رفته دیگه هیچوقت نمیاد:)

 

 

خاطرات ایم یونا 32 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

bad girl
bad girl يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ب.ظ

درد کشنده...

درد کشنده وقتیه که به خودت میای و میبینی دیر شده 

دیگه نه تو اون ادمی نه ادمای اطرافت اون ادما هستن 

میری توی پارک بازی کردن بچه هارو میبینی و ته دلت قصه میخوری 

رویاپردازیای دیگرانو میشنوی و یه پوزخند غمگین میزنی 

و خاطرات برات چیزی جز درد و عذاب نیستن 

این درد کشندست 

یکی میگفت ما همیشه بخاطر کارهایی که نکردیم عذاب میکشیم نه کارهای اشتباهی که کردیم 

این حقیقت محضه 

من درد انجام نداده هامو دارم میکشم همون حسرتام 

من دارم عذاب میکشم با اینکه مستحقش نیستم 

اما اعتراضی نمیتونم بکنم 

شاید چون این زندگیه؟ :)

 

خاطرات مین یونگی 17 ساله 

 

 

_بخشی از فیکشنی که هیچوقت نوشته نشد 

 

قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۲۶ ۲۷ ۲۸ ۲۹ ۳۰ ۳۱ ۳۲ ---- ۴۸ ۴۹ ۵۰ بعدی
Made By Farhan TempNO.7